"مینی دارم میرم از هوبا چنتا معجون بگیرم، میتونی بری توی جنگل و بازم دنبال پروانهها کنی، ولی زود برگرد که مثل سریهای پیش چند ساعت دنبالت نگردم. درو واست باز میذارم."
جونگکوک منتظر نشد تا واکنش پر فیس و افادهی گربهی مشکیرنگش رو ببینه. همیشه حس میکرد بعد از اینکه از گربه میخواد به حرفش گوش بده، انگار اون فسقلی واسش چشماشو میچرخونه؛ و البته محض رضای خدا هیچوقت به جادوگر گوش نمیکرد. گربهی لجباز یهدنده! هرچند جونگکوک بیشتر از این حرفا عاشقش بود و رسما مدتی رو باهاش زندگی کرده بود و با همهی تخس بودناش میساخت؛ هم چون چارهای نداشت و هم چون واسه اون موجود نرم بیش از حد سافت بود.
کارش اونطور که انتظار داشت زود پیش نرفت چون هوبی توی پیدا کردن یکی از مواد مورد نیاز به مشکل خورد و یک ساعت برای پیدا کردنش وقت صرف کرد. نهایتا وقتی بعد از سه ساعت به کلبهی خودش برگشت انتظار داشت مینی رو توی خونه ببینه اما خبری از گربه نبود.
ولی یه غریبه که بینهایت آشنا به نظر میرسید مقابل در روی یه صندلی دست به سینه نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود. یه غریبهی عجیب و غریب که چیزی به تن نداشت بجز روتختی جونگکوک که درست مثل یه لباسخواب سکسی دور خودش پیچیده بود.
"دیر کردی جونگکوک شی!" جدای از لحن طلبکار و سرزنشگرش، تُن صداش اونقدر آهنگین بود که جادوگر حس میکرد این بار خودشه که مسخ جادوی شخص دیگهای شده و قراره توی دام بیفته.
جونگکوک قبل ازجواب دادن، غریبه رو با دقت بیشتری برانداز کرد تا ببینه اون هم میشناستش یا نه. موهاش پرکلاغیترین و تیرهترین مشکی بود که تابحال به چشمش خورده بود، لبهای پُر و نرمی که نگاه کردن بهشون باعث میشد بزاقش رو ناخودآگاه قورت بده، و چشمهایی که به طرز عجیبی رنگی بین سبز و کهربایی داشتن و... برق میزدن!
"تو-"
"آشنا میزنم؟ محض رضای مرلین جونگکوک، مخت رو بکار بگیر!" غریبه چشمهاش رو چرخوند و جونگکوک در لحظه از بزاق خودش خفه شد.
بعد از اینکه با چنتا سرفه راه نفسش باز شد، انگشتهای لاکزده و پر از رینگش رو جلوی دهنش گرفت و با چشمهای گرد فریاد زد: "مینی!"
غریبه، یا شاید بهتر باشه گربه خطاب بشه، چشمکی به جادوگر زد و لبهاش به لبخند کجی کش اومدن. "بینگو خوشگلپسر." درسته جونگکوک یه دراماکویین محض بود، اما الان واقعا بدون اغراق چشمهاش گشاد شده بودن و توی حالتی که ایستاده بود خشک شد.
"گشنهت نیست؟ دیر کردی خوشگله." آدمِ گربهنما و یا شاید گربهی آدمنما بعد از اتمام جملهش پاهاش رو از هم باز کرد و دستهاش رو بینشون روی صندلی قرار داد. هنوز روتختی بدنش رو پوشونده بود اما عشوهای که توی تکتک حرکاتش بود، اگر باعث سکته زدن جادوگر نمیشد، قطعا یه گیپنیک مهمونش میکرد.
YOU ARE READING
The Wizard and His Kitty
Fanfictionکوچکتر از وانشات! کاپل: جیمین و جونگکوک ژانر: فلاف، ماورایی جونگکوک برای مدت کمی گربهاش رو تنها گذاشت و حالا هم برگشته بود به خونه، اما حالا گربه هیچکجا پیداش نبود و... اوه، اون غریبه چشمای درخشان آشنایی داشت و وسط خونهی جونگکوک بهش زل زده بود! ...