Part 1: آجوشی

404 62 200
                                    

کف کفش‌هاش به آرومی با آسفالت خیابون برخورد کردن و در ماشین رو بعد از برداشتن کوله‌پشتی پاستیلی رنگش بست.

نگاهی به ساختمون روبروش انداخت..
خونه دوبلکس نسبتا بزرگی در مرکز شهر که قرار بود مدتی رو اینجا زندگی کنه..البته که پیشنهاد خودش بود!.

به سمت صندوق عقب ماشین حرکت کرد و وقتی چمدون بزرگش رو به زحمت ازش بیرون کشید و میخواست حملش کنه ؛ حضوری رو در کنار خودش حس کرد و سپس دستی که چمدون رو ازش گرفت..

نیم نگاهی به صاحب اون دست‌های تنومند که بخاطر بالا زده بودن آستین‌های پیراهن مشکیش پیچش رگ‌های همیشه برجسته‌اش رو بیشتر نشون میداد ؛ انداخت و زیر لب تشکر کرد..

پشت سر مرد راه افتاد و بعد از ورود به خونه با چشم اطراف رو کاوید..بوی خاطره چنان شامه‌اش رو پر کرده بود که برای لحظه‌ای نتونست لرزش سینه‌اش رو کنترل کنه‌..

جای‌ جای این خونه اثرات مادرش رو میدید و حالا که پس از مدتی طولانی برگشته بود تفاوتش رو احساس میکرد‌..
خونه‌ای که تنها منشا آرامشش در طی تمام سال های زندگیش بود و حالا جای خالی حضور گرم مادرش توی ذوق میزد..
مادری که به مدت یکسال روی تخت بیمارستان افتاده بود و قصد نداشت کما رو ترک کنه‌.

بعد از حمله‌ای که یکسال پیش طی یک تصادف بر علیه سوکجین و مادرش رخ داد و معلوم شد نقشه‌ای برای تهدید پدرش بوده ؛ مادرش رو فقط هفته‌ای یکبار در بیمارستان میدید و تنها پناهگاهش همون اتاق سفید رنگ و پر از دستگاه و لوله‌های متصل به جسم اون زن بود..

از بعد اون قضیه بود که پدرش تیم اسکورت رو تعویض و بادیگارد شخصیش رو استخدام کرد..

نگاهش روی مردی که درحال چک کردن گوشه به گوشه خونه بود لغزید..
بادیگارد فوق کاربلد و حرفه‌ایش که اگه اون نبود احتمالا بخاطر تهدید مجددی که چند روز پیش اتفاق افتاد اونم به خواب عمیق مادرش می‌پیوست..

اون مرد تنها کسی بود که هموطن مادریش محسوب میشد..ویکتور کیم از کره جنوبی!.
یا بهتر بود بگه کیم تهیونگ!..اسم اصلیش که البته در این شهر و کشور..واشنگتن واقع در ایالات متحده آمریکا مورد استفاده قرار نمیگرفت..

همونطور که گفته شد اومدن به اینجا پیشنهاد خودش بود..اومدن به خونه‌ای که پدرش، اون و مادرش رو در دوران کودکیش تنها میگذاشت..نیاز داشت کمی آرامش داشته باشه و از اون خونه بزرگ و پر از رفت و آمد مقامات دولتی دور باشه.

خونه بزرگی که برخلاف مقیاسش برای اون با قفسی کوچیک و نفس‌گیر فرقی نداشت..
به اینجا اومد اما نه تنها..قطعا که یکی از دلایلش ویکتور بود!.
میخواست مثل تموم این یک سال بدون هیچ مزاحمی کنار بادیگاردش بمونه..

اگه میخواست خوشبینانه برخورد کنه..شاید تنها خوبی شغل مزخرف پدرش آشناییش با ویکتور بود..

 𝖤𝖢𝖧𝖮'𝖲 𝖢𝖴𝖱𝖲𝖤 ‖ TAEJIN "COMPLETED"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt