1

857 84 7
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نیم ساعت بعد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نیم ساعت بعد


سوکجین نگاهی به پسر روبه روش که با ریلکسی تمام داشت قهوه اشو میخورد انداخت و چشمی چرخوند و گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟میخوای تا فردا کوفت کنی؟

نامجون‌تک سرفه ای کرد و لیوان قهوه رو روی میز گذاشت

+میخوای‌چیکار‌کنم؟پاشم قر بدم واست؟

_نه خیر نمیخوام قر دادنت و ببینم یه نقشه ای چیزی بکش این دوتا رو ازهم جدا کنیم

+بنظرت زیادی بی رحمانه نیست ، دوتا بچه که از هم خوششون‌میاد و جدا کنیم؟

_بی رحمانه وقتیه که ننه باباشون بفهمن این دوتا باهمن،اونوقت هم اونا به گاصگ میرن هم من و تو مگه اینکه‌خانواده تو مشکلی با‌گی بودن و این‌چیزا نداشته باشه

+اطلاعی ندارم؛تو خانواده ما کسی‌گی‌نبوده و کام اوت نکرده که واکنش خانوادمو ببینم؛بنظرم وایسیم خودشون چند وقت دیگه جدا میشن فوقش تا تابستون باهم باشن بعدش جونگکوک قراره واسه تابستون بره بوسان
_تا ۶ماه دیگه صبر کنم؟عمرا

نامجون نفس کلافه ای کشید و دستشو لای موهاش کرد ؛اروم به صندلی تکیه داد و نگاهی به پسر مو بلوند روبه روش انداخت
(خدایی خوشگله البته اگه اون اخلاق مزخرفشو میزاشت کنار؛پس راسته میگن خوشگلا بداخلاق ان)
با شنیدن افکارش چشماش گرد شد و چشم غره ای به خودش رفت ؛روبه جین کرد و گفت:
+من ایده ای ندارم قراره چیکار کنیم ولی اگه ایده ای داشتی بهم‌پیام‌بده
نامجون از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت کرد و گفت:
+الانم باید برم جلسه با خانواده یکی از دانش اموزام‌دارم ؛اه راستی یه ماشین‌بگیر برو نمیتونم برسونمت
نامجون نگاهی به صورت سرخ شده جین انداخت و چشمکی زد؛و با خنده از کافه بیرون رفت
سوکجین که از اعصبانیت زیاد درحال ترکیدن بود دستاشو محکم روی‌میز کوبید و طوری که نامجون بشنوه داد زد:
_به خدا قسم بلایی سر تو و اون خواهر زاده دیوثت میارم که مرغای اسمون به بدبختیتون برینند؛حالا بشبن و تماشا کن کیم نامجون مرتیکه چهارچشمی دوهزاری بدبختتتتتتتتتتتتتت
با اعصبانیت از جاش بلند شد و کتش رو از رو صندلی برداشت و از در کافه بیرون رفت
.
.
.

________________         ____________________
سلام سلامممم
اولین پارت خدمت شما
اگه قلمم خوب نیست به بزرگی خودتون ببخشید دیگه😂😔

حتما نظراتتون و بگید و ووت هم یادتون نره مرسییی

separation or loveWhere stories live. Discover now