با ترس، بی اهمیت به تشویش درونیاش دستگیرهی در را پایین کشید. با باز شدن حتی نیمی از در، سرما تا مغز و استخوانش نفوذ کرد.
از شدت سردی هوا چشم هایش را برای لحظهای به هم فشرد، اگر به خودش بود هیچگاه پا به این اتاق نفرین شده نمیگذاشت، ولی حالا که داشت زیر سایهی ترسناک ترین فردی که تا به حال شناخته بود نفس میکشید، مگر توان مخالفت داشت؟
هنوز وسایل همانطور مانده بود، دقیقا مانند آخرین باری که به اینجا اعزام شده بود، پوزخندی در دل به خود زد.
"حتی رفت و آمدتم باید طبق نظر او باشد؟..رقت انگیزه.."
نور ماه در تاریکی اتاق میدرخشید، مثل همیشه کنار پرده های مخملی قرمز رنگ بالکن، پشت به او ایستاده بود!
خیره به قامت بلندش، آب دهانش را قورت داد..
حتی نیم رخش هم مسخ کننده بود..
پوست زیادی سفیدش در اثر نور ماه، براق تر از همیشه خودنمایی میکرد.
اگر در این لحظه کسی کنار ییبو ایستاده بود و این منظره را نگاه میکرد هیچگاه باورش نمیشد که این تندیس، قابلیت کشتن تمام آدم های روی زمین را دارد، که او تنها شیطانی در جلد فرشته است!
اما ییبو چه؟ او که تقریبا تمام حالات مرد روبه رویش را دیده بود..حتی وحشتناک ترین ها را..
چرا با وجود ترس زیادی آشکار بدنش، باز هم تن به زندگی کنار او داده بود؟
بخاطر اجبار؟
اما نه، این کلمه برای شاهزاده ای چون او معنی مرگ میداد، مگر میشد ییبو را مجبور به کاری کرد؟ اگر میتوانستند حریف او شوند حال اینجا و یک شاهزادهی تبعید شده نبود..
با یادآوری گذشتهی دردناکی که پشت سر گذاشته، اخم کمرنگی گوشهی ابرویش نشست.
ییبو حتی دیگر خودش را نمیشناخت، کجاست هوش و تبحر بالایی که درباریان و خانوادش به او نسبت میدادند؟ چطور باعث شد بزرگترین فکرش تبدیل به اشتباهی مهلک شود؟ مگر غیر از این بود که پدر و برادرانش روی او حساب باز کرده بودند؟ تبعید و جدا شدن از کشورش تنها نیمی از درد غیر قابل تسکین قلبش بود، نیمهی عظیمش چهرهی ناامید و شکسته ی پدرش بود.
یعنی پادشاه میدانست که ییبو از عمد مرتکب این اشتباه نشده؟ شاید برایش پاپوش دوخته باشند..
نفس عمیقی کشید و گذشته را مانند تمام شش ماهی که در این قلعهی نفرین شده گذرانده بود، پس ذهنش فرستاد.
- بیا جلوتر..
شاید دلیل واقعی که اینجا مانده بود و تن به زندگی کنار مرد ترسناک روبه رویش داده بود، عطری بود که از او ساطع میشد و قدرتی که بیشتر از هر مواد مخدری او را لمس میکرد، مانند فرو رفتن در خلصهای ناب..
قدمی سمت پنجره برداشت، با کمی حرص لب زد.
- چیکارم داری؟ فکر نمیکنی خیلی توقع بی جاییه که هر موقع اراده کنی من جلوت ظاهر شم؟
مرد با ابروی بالا پریده و پوزخند زیادی آشکار گوشهی لبش، کاملا سمت ییبو برگشت.
- ولی..با این حال هر سری میایی..درست به موقع..
صدای بم و پر تحکمش توانایی میخکوب کردن هر آدم زنده ای را داشت حتی ییبویی که تظاهر به قوی بودن میکرد نمیتوانست لرزش قلبش را کنترل کند.
جوابی که گرفت تنها اخم کمرنگی از طرف ییبو بود.
چه باید میگفت، که حق با او است؟ که هر سری بدون هیچ دلیل خاصی جذبش میشود؟ که روز شماری میکند برای زمانی که جازه دهد کنارش باشد؟
نه، اعترافی در کار نبود تا همین لحظه ام زیادی به این مرد توجه نشان داده بود.
- چ..چی شده؟ الان که شبه پس چرا...خ..خونه ای؟
لحظه ای مکث کرد، بخاطر فشار عصبی شش ماه پیش گاهی فرمان های مغزش برای صحبت کردن عادی، جواب نمیداد.
چه خوب بود که پدرش اینجا نبود تا ضعف او را هنگام صحبت کردن با این خونآشام مرموز ببیند. پادشاه از نژاد آنها متنفر بود و آنها را خونخوار های حیله گر خطاب میکرد. به همین دلیل سالهای قبل یعنی قبل از به دنیا آمدن ییبو به دور دست ها تبعید شده بودند.
ییبو حتی مطمئن نبود که سن این خونآشام جوان به سال تبعید شدن آنها بخورد، حدس میزد که ژان هیچگاه داخل کشور و فضای پادشاهی را ندیده است!
سال تبعید این نژاد به زمان حکومت پدربزرگ ییبو برمیگشت..
حدودا ۱۰۰ سال پیش..
حال که ییبو در این شرایط است، اگر لحظه ای غفلت کند توسط خونآشام هایی که دشمن پادشاهی اند نابود خواهد شد!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بدون لکنت ادامه دهد.
- نکنه کشتن آدما برات حوصله سر بر شده که باز یاد من افتادی؟
برق چشمانش قرمز شد و زبانش را روی لبش کشید.
- من همیشه یاد توام..حتی وقتی که گردن آدمای بی ارزش زیر دندونمه..
بدنش لرزید ولی جلوی این تهدید زیادی آشکار کم نیاورد.
- این تهدیدات..م..منو نمیترسونه چون تو قرار نیست منو بکشی..
مرد یک تای ابرویش بالا رفت و کنجکاو تو صورت او خم شد.
- چرا که نه؟!
نگاهش روی لب های شاهزاده نشست.
- بنظر که خوشمزه میایی..
آب دهانش را قورت داد و قدمی عقب رفت، با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت و تو چشم های قرمزش خیره شد.
با این که این روزها خود واقعی اش را گم کرده بود اما گاهی غیر ارادی مانند گذشته رفتار میکرد، پوستهی اصیل خودش، شاهزادهی دوم وانگ ییبو دوباره نمایان میشد.
- ولی تو قرار نیست آسیبی به من بزنی چون الان شش ماهه که اینجام، تو قصر زیادی بی ریخت تو زندگی میکنم، اگه قرار بود بلایی سرم بیاری تا الان انجامش داده بودی..
سمت میز خاک خوردهی کنار تخت رفت و نگاهش به یاقوت براق روی میز افتاد، چند باری آن را روی لباس هایش دیده بود.
معمولا هر شب برای شکار به جنگل می رفت و ظاهرش هیچگاه آراسته نبود. اما شب های معدودی بود که او با تیپ رسمی و موهای سفید رنگ شانه شده و مرتباش بیرون میرفت، آنگاه از یاقوت سرخش استفاده میکرد.
حتما معنایی پشت این شیء زیادی زیبا وجود داشت، اما مثل هزاران چیزی که از او نمیدانست از این موضوعم خبر نداشت.
بی اهمیت به افکارش، دستش را روی یاقوت کشید و ادامه داد.
- علاوه بر سرپناه، تو منو از خونآشامای دیگم حفظ کردی..درسته که بدعنق و رومخی ولی تو بهم اهمیت دادی..اگرنه من تا الان زنده نبودم..
صدای قدم های ژان را پشت سرش شنید، چند ثانیه بعد سرمای وجودش کمر ییبو را لرزاند. با دستش موهای طلایی شاهزاده را کنار زد و تو گوشاش نجوا کرد.
- واسهی خودت خیال بافی نکن..فکرای بیخودم نکن..تو برام سود داری پرنس وانگ..همین و بس..
بوی عطر بدنش ناخواسته تمام گیرنده های بویایی اش را تحت شعاع قرار داد. مگر خونآشام ها بو داشتند؟ چرا او آنقدر خوش بو بود؟
چشم ها خمار شد و به عادت همیشه سرش از پشت روی شانه های پهن او افتاد.
- چه سودی؟!
در حین جواب دادن، با زبان لالهی گوشاش را به بازی گرفت.
- تو منو نمیشناسی..
با درک چیزی که شنیده بود، چند بار پلک زد و سریع از او فاصله گرفت.
- خب بگو..بگو که بدونم..
سکوت و بی تفاوتی ژان نورون های مغزش را به بازی گرفت و با تن بلند تری ادامه داد.
- چند بار ازت پرسیدم که تو کی هستی؟ چرا تو این قصر بی در و پیکر تنهایی زندگی میکنی؟ چرا انقدر مرموزی؟ ولی تو هر سری جوابمو ندادی..
قدمی سمت ییبو برداشت و دسته تاری از موهای سفید رنگ بلندش در هوا تکان خورد.
- هنوز وقتش نیست که بدونی..
با تمام حسابی که از او میبرد، چشم غره ای رفت و پرسید.
- پس وقتش کِی....
به یکباره گردنش در حصار انگشتهای سرد و فولادین ژان قرار گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد.
قبل از این که فرصت ناله کردن داشته باشد صدای بمش کنار گوش ییبو، پاهایش را لرزاند.
- صبر منو نسنج پسر جون..گفتم وقتش الان نیست..
لرزش نامحسوس بدن پسر را حس کرد و با سخاوت کمی فشار انگشتانش را کم کرد. با دست دیگرش گونهی او را نوازش کرد.
- شش ماه پیش قرار بود بدون هیچ ارتباطی فقط کنار هم زندگی کنیم..ولی تو خیلی فضولی پرنس وانگ..
خیره به چشم های گیرای مرد با پرخاش گفت.
- تو خودت اجازه فضولی دادی..
ژان خم شد و لیسی به لبهای ییبو زد.
- اولین انسانی بودی که به نظرم جالب اومد..
در اوج ترس با عصبانیت دستی که دور گردنش بود را پرت کرد. از ریکشن مرد روبه رویش حتی بعد از شش ماه هراس داشت ولی نمیتوانست جواب او را ندهد پس داد زد.
- پس برای این که جالب بودم باهام خوابیدی؟!
مرد پوزخندی زد و قدمی جلوتر رفت.
- چرا که نه، وقتی رفتاراتو میبینم میگم چجوری میتونی انقدر احمقانه ازم نترسی و خیره رفتار کنی اونم وقتی که میتونم با یه اشاره نفستو بگیرم..جالبه برام..
یببو آب دهانش را قورت داد و قدمی عقب رفت که دوباره به دیوار تکیه داد.
- اما وقتی چهرتو میبینم..میفهمم نه..واقعا ازم میترسی..مردمک چشمات عاقل تر از خودتن..اون موقع است که جالب ترم میشی..
بدنش را کامل به ییبو چسباند و دوباره با انگشتانش گونه اش را به بازی گرفت.
- تو چرا با من خوابیدی؟ هوم؟ نکنه عاشقم شدی؟
خندهی بلندی سر داد که قلب ییبو دوباره به تپش افتاد. چرا تمام کارهایش رعب آور بود؟
- نکنه توام چون من برات جالب بودم زیرم خوابیدی..
انگشت شصتش را روی گونهی او سُر داد و داخل دهانش فرو کرد.
- نکنه..اوو بهم نگو که پرنس وانگ پاهاشو جلوی همه باز میکنه..ها؟
عصبانی اخم کرد ولی هرچه تلاش کرد نتوانست او را کنار بزند، با تنفر بهش خیره شد و از انگشتش گاز محکمی گرفت.
اما دریغ از کمی درد که در چهره اش هویدا باشد. محکم تر از قبل انگشتش به زبان ییبو فشرده میشد، حتی توانایی حرف زدن نداشت.
- چیه؟ مخالفی باهام؟ مگه مهمه که یه پرنس تبعید شده چیکار میکنه؟
با بالای رون پای راستش، بین پاهای ییبو را فشرد.
- فکر نکنم مردم مملکتت براشون مهم باشه که زیر یه خونآشام آه و ناله کنی..هوم؟
با پایش سعی کرد از عضو دردمندش محافظت کند و پای مزاحم ژان را کنار بزند اما تلاشش نه تنها باعث ذره ای رهایی نشد بلکه باعث خشم بیشتر خونآشام و جایگزین شدن زانوی استخوانی او به جای رون نرمش شد.
- تکون نخور پرنس..میدونی اگه بخوای فرار کنی همه چیز بدتر میشه..
جلوی صورت قرمز ییبو مکث کرد و دندان نیشش را به نمایش گذاشت.
- نکنه از درد کشیدن خوشت میاد..؟
دست آزادش بخاطر قسمت عریان سینهی ییبو به راحتی وارد پیراهنش شد.
پسر، ترسیده به پایین نگاه انداخت که چطور قفسه سینه اش همراه با دست او بالا پایین میشد و حس میکرد هر لحظه امکان دارد تا سرمای دستش کل قلبش را منجمد کند!
یعنی ممکن بود همچین اتفاقی بیوفتد؟
خونآشام لب های قرمز رنگش را به پیشانی پسر چسباند و بوسید. وقتی توجه ییبو جلب او شد انگار که افکار درون مغزش را خوانده باشد با دانایی ادامه داد.
- نگران قلب کوچولوت نباش..منجمد نمیشه..مطمئن باش تو گرم نگهش میداری..گرم و خونی..
یعنی او اینگونه صحبت میکرد چون بسیار تهدید آمیز است یا صرفا از نظر خونآشام، داشتن قلبی گرم و خونی جنبهی تعریفی دارد؟
خیلی وقت بود که شاهزاده حرف های او را دو پهلو میشنید، شاید فقط او کسی بود که احساسی عمیق تر به جملاتش داشت.
گاهی حتی توهمی بیش نبود...
نگاه خیرهی پرنس از نظر مرد زیادی پرستیدنی بود، حتی تلاشی برای آزادی نمیکرد و کاملا بدنش بی حرکت تسلیم او شده بود.
آروم فشار انگشت شستش را از روی زبان سرد شدهی ییبو برداشت. پرنس بدون برداشتن نگاه خیره اش از چشم های او، آب دهانش را قورت داد تا کمی از دردش کاسته شود.
از آنجایی که ژان بی حرکت مانده بود، جرعت کرد تا زانوی خونآشام را از عضوش جدا کند. بی سر و صدا پایش را پایین گذاشت و همانطور خیره به پرنس نگاه میکرد.
افکارش را بالا پایین کرد..
زنده نگه داشتن شاهزاده تنها دستوری بود که از طرف رئیس قبیلهاش صادر شده بود و او محکوم به انجام بود. ولی مشکل اینجا بود که نمیفهمید چرا تا الان از او تغذیه نکرده است این موضوع برایش غیر قابل قبول بود، امکان نداشت انسانی از کنار او عبور کند و بدون چشیدن طعمش باقی مسیر را ادامه دهد، چه برسد به زندگی شش ماهه کنار یک انسان میرا!
کاملا مطمئن بود نخوردن خون ییبو جزئی از دستور رئیس نبود، خودش هم معمولا خونآشامی خوشگذران بود و هیچگاه مردم قبیلهاش را در تنگنای انسانیت قرار نمیداد.
در دل به خود خندید، "انسانیت" چه کلمهی ناآشنایی، در زمانهای که خود انسان ها درکی از معنای آن ندارند داشتن همچین انتظاری از قبیلهی خونآشام های طالب جنگ، پر توقعی محسوب میشد.
دست گرم و زندهی ییبو روی دست خونآشام نشست، نه برای جدا کردن دست سردش از روی قفسه سینه، بلکه انگار پرنس با این کار دوست داشت با حرارت بدنش، دست او را گرم کند..زنده کند..روح ببخشد..
بالاخره نگاهش از چشم های قهوهای پرنس به روی دست های به هم گره خوردهی شان روی سینه ییبو ثابت ماند.
بدون لحظهای فکر، ناخودآگاه از بین لبهایش خارج شد.
- با من بخواب!
قلب پسر با شنیدن این جمله آن هم از دهان موجود ترسناک روبه رویش، تکان خورد. دفعهی اول خبری از اجازه گرفتن نبود!
ژان بعد از تحلیل جملهای که به زبان آورده بود، بدون برداشتن دستاش قدمی عقب رفت و با چشم هایی که از حد معمول گشاد تر شده بودند نگاهش کرد.
چرا باید دلش همخوابی دوباره با این پسر را طلب میکرد و بدتر از همه به زبان میآورد؟؟
در مغز کوچک خونآشام دلایل دروغین زیادی در چرخش بود تا بالاخره قابل قبول ترین دروغ را چنگ بزند و سریع برگزیند!
به خود یادآور شد که دفعهی قبل اواخر معاشقه دقیقا کمی پیش از به اوج رسیدن، گردن سفیدش او را صدا میزد. انگار التماس میکرد تا توسط دندان های نیش او سوراخ شوند. همان گردن بلورین و استثنایی پسر...
با خود فکر کرد تصور نگاه خمار ییبو موقع فرو رفتن تیزی دندان هایش به تنهایی برای به اوج رسیدن کافی است!
و در آخر خونآشام بهترین دلیل دروغین را برگزید، خوابیدن دوباره اش با او بخاطر انجام کار نیمه تمام سری قبل است نه حسی که داشتنش در قلب یک خونآشام سرباز، تقریبا غیر ممکن است!
عنوان کار نیمه تمام یعنی مکیدن نیمی از خون او، یا اثبات خونخوار بودن خودش، حتی میشود گفت اثبات این که ییبو برای او به اندازهی همان انسان های دیگر، بی ارزش است!
- چرا ب..باید این کارو..بکنم؟
پوزخند بی رحمانهی ژان ته دلش را خالی تر از قبل کرد.
خونآشام قدم عقب رفته را برگشت، دستش را سمت کمربند پهنِ پسر برد و بدون باز کردن آن، تنها با سگگاش بازی کرد.
- چون برات سود داره..
نگاه ییبو روی انگشت های کشیدهای که به کمربندش چسبیده بود ثابت ماند، چرا بدنش رام او بود؟ چرا بدون ذره ای عقلانیت با شنیدن تمایل دوبارهی خونآشام به او، دلش آتیش گرفت؟ چرا این مدت خبری از هوش و تبحر شاهزادهی دوم نبود؟
قلبش قدرت را به دست گرفته بود و در تلاش بود تا مغزش را تنبیه کند. شاید که، هنوز با اشتباهی که در قصر پادشاهی مرتکب شده کنار نیامده بود!
تنها گناه او اعتماد به کسی بود که برادر قسم خوردهاش بود، کسی که از دید ییبو تنها فرد لایق برای اعتماد کردن بود!
شاید تمام چیز های واضح داخل ذهنش به اشتباه ختم شدند و حالا دنبال دلیل و منطق نمیگشت، مغزش دستور خاموشی کوتاه مدتی اعلام کرده بود تا با خودش کنار بیاید و حالا قلب او آنچنان اسیر فردی شده که پیش بینیاش برای پرنس دوم وانگ ییبو زیر صفر بود!
اما او که دیگر پرنس دوم کشورش نبود..
هر چقدر غم انگیز، اما حقیقتی محض!
- چه سودی؟
ژان انگشت سبابهاش را زیر چانهی پسر گذاشت و سرش را بالا کشید.
- سوالای توی سرت..به یکیشون جواب صادقانه میدم..
ابروهای پسر بالا پرید، جدی میگفت؟ یعنی قرار بود علامت سوالی را در ذهن ییبو خط بزند؟ همان سوالات عذاب اوری که از شش ماه پیش، سرش را تبدیل به آتشفشانی فعال کرده بودند؟
بالاخره سگگ کمربند را باز کرد و آن را روی زمین انداخت. بعد از گذشت شش ماه ییبو هنوز مانند فردی از اعضای سلطنتی لباس میپوشید، نه این که لباس هایش به مرتبی و سالمی گذشته باشند نه..فقط ظاهرش طوری بود که اگر هزار سال هم در تبعید به سر میبرد کیفیت ذاتیش، اصیل بودنش را به رخ میکشید.
- مراقب باش پرنس..فقط یدونه سوال داری..پس با دقت انتخابش کن..!
قبل از این که ژان پراهن سفید ییبو را کامل از تنش جدا کند، خودش جلو رفت و با استیصال لباس خونآشام را در آورد.
ضربان قلبش روی هزار میزد و هر لحظه انتظار داشت پس زده شود، تا جایی که به یاد میآورد او خوشش نمیآمد دست ییبو بدون اجازه عضلاتِ سردش را لمس کند.
اما مثل اینکه این سری فرق داشت..
- پس تو همه چیزو دربارهی گذشتم میدونی؟ یعنی هر سوالی بپرسم توانایی جواب دادن داری؟
خونآشام همانطور که با چشم هایش مشتاقانه حرکات ییبو را دنبال میکرد، آروم سر تکان داد.
همین کافی بود تا پسر باری دیگر احساس تهی بودن کند، چطور ممکن بود فرد روبه رویش انقدر اطلاعات ریز و درشت از او داشته باشد؟
پیراهن مشکی ژان را کامل روی زمین انداخت و دستش را روی عضلات خوش فرمش کشید.
صددرصد برای خونآشام بودن زیادی ستودنی بود!
- تا کی وقت دارم که سوالو پیدا کنم؟
ژان نفس عمیقی کشید، مچ دست های پسر را گرفت و روی تخت پرتاش کرد. حسی که لمس های این موجود فانی روی بدنش میگذاشت را دوست نداشت. کاری با او میکرد انگار زنده است و دلش شروع به تکان خوردن های بی مورد میکرد.
- تا پایان کارمون..
بعد از اتمام جملهاش بدون ذرهای صبر، دست هایش را بالای سرش قفل کرد و بوسهی وحشیانهای را آغاز کرد. عمیق و محکم میبوسید، آنقدری کنترل بوسه را در دست گرفته بود که ییبو تنها قادر بود، دوتا یکی جواب بوسه هایش را دهد.
گرمای دهان ییبو برایش به طرز وحشتناکی خوشایند بود، وقتی زبانش را در حفرهی داغ دهان پسر فرو میکرد و با زبانش بازی میکرد، ناخودآگاه آه پر لذتی میکشید.
البته این موضوع برای ییبوام صدق میکرد، به طرز عجیبی این بوسه با دفعات قبل فرق داشت، نه دردناک بود نه خونین!
با مُک محکمی که از زبان شیطون ییبو گرفت از او جدا شد، ژان آروم نفس نفس میزد ولی پسر با ولع تمام اکسیژن اطرافش را به سرعت داخل ریه میکشید.
نگاه خونآشام به لب های پفکی و قرمز شاهزاده افتاد که چطور زیر پوستهی به این نازکیاش کلی خون تجمع یافته و جریان آن از همیشه بیشتر است.
پایین تنهاش را به پایین تنهی شاهزاده چسباند و منقطع شدن نفس پسر را دید.
- یه چیزی این زیر مشتاقانه منتظره نمایشه..
ییبو پوزخندی زد و به چشم های قرمز او خیره شد، چگونه امکان داشت عضوش در همچین شرایطی برجسته نشود!
حتی میتوانست قسم بخورد که خود خونآشام هم وضع بهتری ندارد..
دست هایش را آزاد کرد و سمت شلوار ژان برد، دلش میخواست هر چه زودتر دوباره بدن لختش را ببیند. ژان با اخم کمرنگی باز شدن دکمه و زیپ شلوار را تماشا کرد ولی لحظه ای که دست پسر با عضوش برخورد کرد، محکم روی دستاش کوبید.
ییبو با تعجب و کمی دلخوری نگاهش کرد، این حرکت او خیلی قلبش را به درد آورده بود. ناخودآگاه کمی عقب رفت و فاصلهاش را حفظ کرد.
برای ثانیهای نگاه خونآشام به لب پایین پسر افتاد که کمی لرزید، و در همان لحظه از کرده اش پشیمان شد.
چرا عکس العمل های شدیدی به نوازش شدن توسط این انسان داشت؟ زمانی که پوست دست او به بدنش برخورد میکرد تمام واکنش های شیمیایی بدنش دچار اختلال و فروپاشی میشد. توصیف دقیقش مانند دلشورهای عجیب و لذت بخشی بود که به آن عادت نداشت!
- گفتم که دوست ندارم بهم دست بزنی..
ییبو با دلخوری روی برگرداند، مگر میشد دو نفر با هم سکس کنند و به هم دست نزنند؟
حرف هایش حسابی ضد و نقیض بود..
ییبو زیپ شلوار خود را باز کرد و حین در آوردنش گفت.
- پس توام به من دست نزن..
ژان با اخم کمرنگی نگاهش را به پاهای سفید شاهزاده دوخت، ییبو در تلاش بود تا لباس زیرش را در بیاورد.
- پس چجوری باهم بخوابیم؟!
بالاخره آن تیکه پارچهی مزاحم را هم کند و تنها با پیراهن سفیدش که تمام دکمه هایش باز بود روی تخت خوابید.
- دقیقا..وقتی نمیزاری بهت دست بزنم..این کار نشدنیه..
خونآشام خندید، بلند و رسا. انگار حرفی که از دهان او خارج شده جکی بیش نیست. روی تخت خزید و سمت ییبوی متعجب رفت، پیراهن سفید را تا ساعدش درآورد و دستهایش را با آن به تخت بست.
متوجهی نگاه ترسیدهی ییبو و قرنیه های لرزانش شد ولی مطمئن بود اینطوری به نفع خودش است و دیگر خبری از عصبانیت های گاه بیگاه خونآشام نمیشد.
- پرنس بزار بهت نشون بدم اشتباهت کجاست..این کار واقعا شدنیه!
دستاش را از بالا تا پایین بدن لخت او کشید، گاهی پسر بخاطر سردی نوک انگشتانش روی تخت وول میخورد.
برایش جالب بود که چطور از لمس کردن ییبو پر از شادمانی میشود در صورتی که حس لمس های او روی بدن خودش را دوست ندارد؟ مگر فرقش کجا بود؟
برای لحظه ای در دل احساس کرد که شاید بستن دستان پسر خودخواهی محض است آخه مگر غیر از این است که او هم در طلب نوازش کردن طرف مقابل است؟
ییبو سکوت کرده و با چشم هایش کنجکاوانه حرکات او را دنبال میکرد، شاید ذهنش مشغول پیدا کردن سوال مورد نظر بود.
عضو پسر را در دست های سردش گرفت که باعث شد ییبو هیس کوتاهی بکشد.
لحظهای نگاه هایشان به هم گره خورد و ژان همزمان با زدن پوزخندی کنار لبش، با یک حرکت عضو شاهزاده را داخل دهانش فرو کرد.
- آهههههههههه...
بخاطر زبان پر حرکت و خنک خونآشام که مانند یخ روی عضوش بالا پایین میشد، کمرش قوص قشنگی گرفت. اولین بار بود همچین لذتی را تجربه میکرد.
از طرفی ژان نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد، طوری عضو گرم و خیس پسر را میلیسید انگار که دارد آبنبات مورد علاقهاش را میخورد!
عاشق تضاد دمایی بدنهایشان بود، مطمئن بود وقتی عضو پسر را خارج کند، دهانش تا چند دقیقه گرم و مرطوب میماند و بعد دوباره به حالت سرد اولیه برمیگردد.
- آههه..آهه..لعنت..آهههه...من..من..آههههههه..
با کام شدنش داخل دهان ژان به خود پیچید و با نفس های منقطعی که میکشید به سقف اتاق خیره شد.
این چند دقیقه عجیب خوب بود، او هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که دهان خونآشام انقدر فوق العاده باشد!
خونآشام بی اهمیت، تمام محتویات دهانش را روی زمین ریخت و با دست اطراف عضو پسر را تمیز کرد. خم شد و دوباره لب هایش را روی لب های خواستنی انسان کوبید.
این بار بدون خشونت اجازه داد تا ییبو او را ببوسد، شاید برای کمی دلجویی؟ اما امکان نداشت به همچین چیزی اعتراف کند!
انگشت هایش را سمت نیپل های او برد و آنها را پیچوند، باعث شد ییبو ناخودآگاه گاز نسبتا محکمی از لب های خونآشام بگیرد.
متعجب عقب رفت، دستش را روی لب زخم شده کشید و با ابروهای بالا پریده خندید.
- مثل این که توام از خون بدت نمیاد؟!
ییبو به چهرهاش خیره شد و کاملا جدی لب زد.
- خون تو؟ شاید..
جوابی که داد باعث پوزخند ژان شد، اینگونه حرف زدن کاملا شبیه خودش بود. نیمی تهدید و نیمی ابراز علاقه..
انگار در این شش ماه بیشتر از آنچه که فکر میکرد روی شاهزاده اثر گذاشته است.
لب هایش را روی گردن و سینه پسر کشید و مک های عمیق و محکمی زد، هرگاه زبان سردش روی نیپل های پرنس مینشست به خودش میپیچید و حسابی معلوم بود که برایش تحریک کننده است.
- آهه..بسته..آههه..
ژان دست از مکیدن کشید و شلوار خودش را هم کامل در آورد. جلو رفت و دو انگشت را روی لب های ییبو گذاشت.
با چشم هایی که برق میزد لب زد.
- خیسش کن..
آروم لب هایش را از هم فاصله داد و انگشتهای ژان وارد دهانش شد، شروع به لیسیدن کرد و نگاهش را به چشم های مشتاق خونآشام دوخت که با هر بار عقب و جلو کردن انگشتانش در دهان او، برق میزد.
یک انگشت را وارد حفرهاش کرد و کمی حرکت داد اما سریع بیرون کشید.
- دوباره خیسش کن هنوز جواب نمیده..
ییبو نگاه خنده داری بهش انداخت، قشنگ معلوم بود این حرف بهانهای بیش نیست، فقط ژان دوست داشت او را در این حال تماشا کند.
- خودت مگه تف نداری؟
ژان چند لحظه نگاهش را به پسر دوخت و دستش را عقب کشید.
با شیطنت سری تکان داد، پاهای ییبو را بیشتر از قبل باز کرد و زبان خیس و خنکاش را داخل حفرهی او فرستاد.
- هیسسسس...لعنت!
بیشتر از آن که قصد خیس کردن آن رینگ نبض دار را داشته باشد، سعی در اذیت کردن پسر با زبان شیطونش داشت.
دقایقی بعد وقتی تحریک شدن دوبارهی عضو او را دید، بیرون کشید و دو انگشت را جایگزین کرد. ییبو کمی وول خورد ولی عضلات پایین تنهاش را شل کرد تا راحت تر درونش حرکت کند.
- میگم الان این انگشتات..آههه..فقط دارن منو خنک میکنن یا بدن منم..آخ..بدن منم تو رو گرم میکنه؟!
لحظهای انگشت وسطی ژان پروستاتش را لمس کرد که باعث شد کمرش قوص قشنگی بگیرد. لبخند کجی زد و آروم سر عضوش را جایگزین انگشتانش کرد.
کمی فشار وارد کرد و روی ییبو خم شد.
- بدن توام منو گرم میکنه پرنس..
دستهای بستهاش مشت شد و سعی کرد به اندازه اش عادت کند، میتوانست حس کند که تمام عضو ژان داخلش نیست. پس فقط منتظر ماند تا خود خونآشام کامل واردش شود.
- آههه..
بعد از یک دقیقه شروع به حرکت کرد، اوایل آروم پیش رفت ولی زیاد طولی نکشید که ضرباتش شدت گرفت.
فشاری که به ییبو وارد میشد آنقدر زیاد نبود که نتواند تحمل کند اما چون دستهایش بسته بود احساس میکرد تعادل ندارد و با هر ضربه بدنش کمی به عقب پرت میشود.
- آهههه..آروم تررر..
سر ژان داخل گردنش فرو رفت و تیکهای از پوست آن قسمت را مکید. آنقدر به این کارش ادامه داد تا کبودی آن قسمت را به خوبی ببیند.
با ضربهای که به پروستات پسر زد، لرزش کوتاه بدنش را حس کرد.
- آههه..همونجاااا..لعنت..آههه..
دیگر دردی حس نمیکرد، تنها حسی که داشت لذت محض بود. دوست داشت تا خود صبح در این تضاد دمایی و ارگاسم های پی در پی، جان دهد..
انقدر بدن هایشان بهم گره خورده بود که تقریبا هردو دمای معتدلی گرفته بودند با این تفاوت که ییبو خیس عرق بود. مثل این که خونآشام ها زیاد اهل عرق کردن نیستند، ییبو این موضوع را هم در مغزش به لیست خصوصیات ژان اضافه کرد.
- آهه..پرنس..تو خیلی شهوت انگیز ناله میکنی..آهه..
صدای بم و محکم خونآشام بارها داخل گوشاش پخش شد، از تعریف او حس خوش آیندی زیر دلش پیچید که توانایی اسم گذاشتن روی آن را نداشت.
ژان دندان های نیشاش را روی گردن پسر قرار داد و همزمان با بغل کردنش محکم تر داخلش کوبید. فرو کردن داخل این گردن زیادی وسوسه انگیز بود، مخصوصا برای خونآشام بی قانونی همچون او!
بدون فشار دادن دندان ها، در لحظه عقب کشید و بوسه ای داغ را به لب های شاهزاده هدیه کرد.
نمیدانست چرا با این که عاشق رنگ قرمز است، این گردن را همینطور سفید ترجیح میدهد!
شاهزاده با کلافگی بوسه را برید و ناله کنان کنار گوش ژان لب زد.
- آههه..لمسم..لمسم..کن..آههه..
ژان پوزخند ریزی زد و با کمال میل عضو پسر را در دست گرفت و شروع به پمپ کردن کرد. ییبو سرش را عقب فرستاد و با دهان باز نفس میکشید.
ژان همزمان با بوسهای که روی سیبک گلوی پسر گذاشت، داخلش کام شد و ییبو چند لحظه بعد با حس مایع گرم او روی سینه و دست خونآشام خالی شد.
هر دو روی تخت افتاده بودند و توان تغییر موقعیت خود را نداشتند..
ژان نگاهش به مچ قرمز پسر افتاد و سریع آن ها را باز کرد. ییبو بازوی خشک شدهاش را کمی تکان داد و تو بغل خونآشام خزید و ژان سرش را نوازش وار روی سینهی خود نگه داشت.
- من فکرامو کردم..
با شنیدن این حرف خونآشام از خلصهی قشنگش بیرون پرید و توجه اش را به ادامهی حرف پسر داد. یعنی سوالی که تصمیم گرفته بود بپرسد چی میتوانست باشد؟!
اگر قرار بود در ذهنش حدس بزند، احتمال میداد دربارهی رفیق بچگیاش باشد همان فردی که بهش خیانت کرده بود تا به همچین جایی تبعید شود اما با سوالی که ییبو پرسید ابروهایش بالا پرید.
- چرا گفتی من برات سود دارم؟
خونآشام کمی مکث کرد، از بین تمام سوالاتی که می توانست از او بپرسد چرا باید دست روی سوالی میگذاشت که پاسخ به آن تقریبا تمام مجهولات داخل مغزش را جواب میداد؟
حالا که فکر میکرد، شاهزاده به نظر فردی باهوش میآمد ولی انگار دیگر اعتقادی به نبوغ خودش نداشت..
ژان نمیدانست بابد جوابی بنیادی دهد یا سطحی؟!
بدون فکر بیشتر، دهان باز کرد و قبل از پشیمانی جواب پسر را داد.
- برای من به تنهایی نه..برای خونآشام های جنوب سود داری..برای ما سود دادی..
ییبو روی قفسه سینهی سرد او وول خورد تا بهتر بشنود.
- خونآشام های جنوب؟ مگه چند فرقه خونآشام وجود داره؟!
ژان با حالت بیخیالی به سقف اتاق زل زده بود و ساعد دست راستش را روی پیشانی حائل قرار داده بود.
- دوتا..شمال و جنوب..
ییبو با تعجب کمی از سینهاش جدا شد. چطور تا امروز از این موضوع بی خبر بود؟ دو نوع قرفه خونآشامی؟ مگر میشد؟
- چه فرقی باهم دارن مگه همتون خونآشام نیستین؟!
ژان خندید بلند و رسا..
حرفی که شنیده بود به نظرش جکی بیش نبود، مگر انسان هایی که از یک گونهاند همه باهم کنار میان و یجا زندگی میکنند؟
- شمال خونآشام های صلح طلبی اند که بعد از تبعید حسابی زندگی برای خودشون ساختن و گوشت آهو میخورن! خیلی مسخرس..و خب ما..خودت که دیدی..وحشی ترین نوع خونآشاما..ماییم..
ییبو لحظهای احساس کرد بدنش مور مور شد.
- و اما جواب سوالت..تو قراره به ما کمک کنی با پادشاه ارتباط بگیریم..
با تعجب به چشم های براق ژان خیره شد، حال زمانی بود که ییبو خندهاش بگیرد. چطور امکان داشت همچین کاری از دستش بر بیاید؟ آن هم در این موقعیت!
- من خودم تبعید شدم..چطور ممکنه..
ژان دوباره به سقف خیره شد و دستش را از روی شاهزاده برداشت تا راحت تکان بخورد.
- خیانت کسی که مثل برادرت بود رو، یادته؟
ییبو آروم و با اکراه تایید کرد تا ژان ادامه دهد.
- همش نقشه بود..پادشاه اگه بفهمه عزیز دوردونش تو چنگ خونآشام های جنوبه دیوونه میشه..هر طور شده برت میگردونه..
با ابروهای گره خورده نگاهش را به خونآشام دوخت، چطور ممکن بود پدرش از بودن او در اینجا بیطلاع باشد؟ حسابی گیج شده بود، مگر خود پدرش کسی نبود که تبعید را به او تحمیل کرده بود؟
- منظورتو نمیفهمم..
ژان بلند شد و روبه روی پسر چهار زانو نشست.
- بیخیال پرنس تو باهوش تر از این حرفایی..تو قرار نبود به اینجا تبعید بشی، باید تو فرقهی شمال باشی نه اینجا..
با تعجب به چشم های ژان خیره شد، قلبش از شنیدن این همه حقیقت شوکه شده بود و خودش را حسابی به در دیواره میکوبید.
- یعنی..چی..این..الان..
ژان با دست هایش صورت ییبو را قاب گرفت و با غرور زیادی آشکار چشم هایش لب زد.
- یعنی تو قراره مارو برگردونی به کشور..*پایان*
YOU ARE READING
DARK KINGDOM! (One Shot)🔞
Vampire𝐎𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 𝙉𝙖𝙢𝙚: Dark kingdom "سلطنت تاریک" 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: Yizhan "ژان تاپ❤️💚" 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: Romance, Supernatural, Vampire 𝙒𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: Sara خونآشامی که تمام خاندانش سالهای بسیار قدیم توسط پادشاه به دور افتادهترین جای ممکن تبعید شد.. او ب...