[2] volé

52 8 6
                                    

دستاش بلخره بعد از اینکه تمام بدنش رو لمس کرده بود ، روی گونش ایستاد و شروع به نوازش کرد . قطره اشکی از چشماش سرازیر می‌شد رو با انگشت شستش پاک کرد و لبخندی بهش زد .
توی فاصله ی چند میلی متری لباش رو از هم فاصله داد و داخل چشماش نگاه کرد

" تو و من .. جنی ، واسه مردن به دنیا اومدیم "

...

Born to die ..

بعد از هزارتا کابوسی که دیده بود ، زیر چشمانش قرمز بود . آروم از تخت بیرون اومد و از پنجره به بیرون نگاه کرد . رز های سفید داخل باغچه مثل همیشه میدرخشید . ابر ها به رنگ طلایی بودن و این نشون میداد که آفتاب هنوز تازه طلوع کرده . نفس عمیقی کشید و به سمت دسشویی حرکت کرد . امروز یه عالمه کار داشت . چارلز زنگ زده بود و گفته بود لبتاپ به دستش رسیده و عصر براش میاره . باید پول رو آماده میکرد . لباساش رو مرتب کرد و گردنبند مادرش رو گردنش انداخت .

از اتاق خارج شد و در سالن پذیرایی نشست تا ساعت ۸ بشه و اونیل رو از خواب بیدار کنه . ساعت ۷:۳۹ بود که خانم کانگ از پله ها پایین اومد و به جنی سلام کرد . بعد از مدتی جنی رفت و اونیل رو بیدار کرد .

" امروز میری که لبتاپ رو بگیری ؟ "

" در واقع میارتش اینجا ، فقط باید پولش رو جور کنم "

" اهان .. خب من باید برم مدرسه .. میرم دسشویی تو برو پایین من میام "

" باشه "

...

Jennie

بعد اینکه اونیل به مدرسه رفت ، لباسام رو پوشیدم و به سمت بانک حرکت کردم . باید از حسابم پول برداشت میکردم .

بعد از اینکه به مقدار لازم پول برداشت کردم به سمت عمارت حرکت کردم . الانا بود که اونیل از مدرسه برسه . یه چند روز بود که اونجا میموندم و همه چیز تقریبا عالی پیش میرفت . هیچ مشکلی وجود نداشت و خیلی خوشحال بودم ، زخمام بهتر شده بودن و اونیل مثل خواهری بود که نداشتم .

زنگ در رو به صدا در اوردم . بعد از مدتی باز شد و من با اونیل روی پله ها مواجه شدم که منتظر من بود .

" بلخره اومدی .. گرفتی پول ها رو ؟ "

" اره .. یکم استرس داشتم که موقع اومدن دزدیده بشن ولی خدا رو شکر همچین اتفاقی نیوفتاد . "

" ساعت چند میاد ؟ "

" فکر کنم گفت حدود های پنج اینا "

OBSESSION || taennie ||Where stories live. Discover now