میشه گفت بد ترین روز زندگیم بود.جک رو امروز از دست دادم.
فقط به دلیل یه تصادف مزخرف.
برای این که آروم شم از خونه امدم بیرون و بدون داشتن مسیر مشخصی شروع به
رانندگی کردم.دوست نداشتم جایی باشم که همه درمورد جک حرف میزنن..
گریه میکنن...
و به این فکر میکنن که چرا این اتفاق باید برای اون میفتاد.....همه ی اینا حالم رو خراب میکرد.
وقتی داشتم به اینا فکر میکردم چشمام پر از اشک شد برای چند لحظه همه جا تار بود...
سعی کردم وایسم اما نشد...ترمز کار نمیکرد..
ناگهان صدای وحشتناکی که وقتی جک تصادف کرد شنیدم رو دوباره شنیدم...
بد ترین لحظه ی عمرم....از ماشین پیاده شدم سه تا پسر رو دیدم که جلوی ماشین بودن...
که البته یکی از اون ها روی زمین افتاده بود...
من بهش زده بودم...
نه امکان نداره...ممکن نیست...نه من نزدمش
ولی حتی با این حرف ها هم نمیتونستم از زیر این «فاجعه» فرار کنم...یکی از پسرا که موهای مشکی داشت و لباس های مشکی و چرم تنش بود اشک میریخت و پسری رو زمین افتاده بود رو «برادر» صدا میزد.
دومین پسر هم که موها و چشم های قهوه ای روشن داشت و تیپ فوق العاده ای داشت زانو زده بود معلوم بود خیلی شوکه شده بود..
و پسری که موهای نا مرتب قهوه ای داشت و تیپ خیلی ساده ای داشت روی زمین افتاده بود...من جلو رفتم و سعی کردم بفهمم کجام و چه اتفاقی افتاده. اما با شنیدن صدای گریه و داد و فریاد دو تا پسر عقب رفتم...
صحنه ی وحشتناکی بود از همه جای پسره خون میومد.
پیشونی منم زخمی بود اما تو اون وضعیت به هیچ چیز اهمیت نمیدادم.بعد از چند دقیقه که به اندازه ی یکسال گذشت صدای ماشین پلیس و آمبولانس امد...
در اون لحظه صدایی وحشتناک تر از اون وجود نداشت...
YOU ARE READING
how to save a life
Randomاین داستان درباره ی دختری به نام «آنا» (سلنا) هست که دوست پسرش «جک» رو در حادثه ای از دست میده. ولی بعد از این فاجعه تصادف دیگه ای زندگیش رو عوض میکنه...