sunny day

288 30 2
                                    

قانون بود:
به اجبار به دنیا بیاییم.
به اجبار زندگی کنیم.
به اجبار بمیریم.
همیشه اجبار...
اما یک معجزه به نام عشق قانون را شکست.
و همه یا گرفتند عشق هیچگاه به اجبار نخواهد بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گل های بابونه رو یکی یکی داخل گلدان آبی رنگ با رگه های سفید گذاشت.
با آب پاش کوچکی که در دست داشت کمی گل ها رو مرطوب کرد.
خمیازه ای کشید و برگشت تا از دیوار شیشه ای مغازه اش آسمان رو ببینه.
آسمان برعکس روز های دیگران امروز صاف و بدون ابر بود.
به سمت میز و صندلی تارنو گوشه گلفروشی رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
دمی گرفت و هوا رو وارد ریه هاش کرد.
از خلوت بودن همیشگی گلفروشی استفاده کرد، چشمانش رو بست تا از بوی آرامش بخش گلفروشی آرامش کامل رو بگیره.
با به صدا در اومد زنگوله بالای در چشمانش را باز کرد و ایستاد.
تعظیم کرد و به دو مرد که درحال بحث بودن نگاه کرد.
مرد موسبزی که قد نسبتن کوتایی داشت بدون توجه به مرد مومشکی به گل ها نگاه میکرد و هر از گاهی جواب های کوتایی میداد.
_یونگی نمیخوایم بری سرقرار که.
مردی که یونگی نام داشت برگشت و گفت :
_چرا دقیقه میخوام برم.
و دوباره مشغول نگاه کردن شد.
وقتی چیز مناسبی ندید به سمت پسر گلفروش اومد.
پسر گلفروش سری خم کرد و به مرد نگاه کرد.
_ یک گل خیلی خوشبو میخوام ترجیح میدم رنگش سفید و صورتی باشه.
پسر گلفروش کمی فکر کرد و سری تکون داد.
و به سمت قفسه های گل های زر حرکت کرد.
دو مرد دنبال پسر گلفروش میرفت هنگامی که پسر گلفروش متوقف شد آن دو مرد هم از حرکت دست کشیدن.
پسر گلفروش به گل های زر سفید صورتی اشاره کرد.
دو مرد رد انگشتان پسر گلفروش را گرفت و به گل ها رسیدن.
مرد موسبز خم شد و گلبرگ های لطیف گل را نوازش کرد.
به حالت قبلش برگشت و روبه به پسر گلفروش کرد
_همین گل رو میخوام داخل یک باکس متوسط و زیبا بزارش.
پسر گلفروش سری به نشانه باشه تکون داد.
مرد موسبز وقتی از متوجه شدن پسر مطمئن شد از اونجا فاصله گرفت .
مرد مومشکی نگاهی دقیقی به چهره پسر گلفروش انداخت و لبخندی زد و به سمت مرد موسبز رفت.
پسر که گل ها رو داخل باکس سفیدی چیده بود باکس گل رو روی میز گذاشته.
ماژیکش رو برداشتد و روی تخته کوچیکی که جلوش بود مبلغی که مرد باید پرداخت میکرد رو نوشت.
مرد موسبز هومی زیر لب گفت اسکناسی از داخل کیف قهره ای رنگش در اورد خواست اسکناس رو به پسر بده اما با صدای زنگوله بالای در و جیغ دخترونه ای متوقف شد.
_جونگکوک
پسر که کمی چمشانش از ترس گشاد شده بود نگاهی به کسی که اسمش رو با جیغ گفته بود کرد.
دو مرد هم برگشتند و به دختر نگاه کردن.
دختر که حالا کمی معذب شده بود دستی به گردنش کشید و لب زد:
_ببخشید
نگاهی به پسر گلفروشی انداخت و به گوشه گلفروشی که میز و صندلی قرار داشت اشاره کرد، اروم گفت:
_من اونجا منتظرتم.
دختر از اون سه نفر دور شد و به سمت میز رفت.
پسر موسبز اسکناس رو روی میز گزاشت و با برداشتن باکس گل از پسر دور شد.
پسر گلفروش تنظیمی کرد.
وقتی سرش رو بالا اورد با نگاه خیره مردمومشکی مواجه شد.
مردمومشکی نیشخندی زد و آروم لب زد:
_خداحافظ بچه
و از مغازه خارج شد.
جونگکوک که تمام فکرش روی کلمه اخر حرف مرد"بچه"بود اخمی کرد و به سمت دختری که منتظر روی صندلی نشسته بود حرکت کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Irripetibile    |     vkook Where stories live. Discover now