blonde hair

100 16 0
                                    

به خاطر شونه های پهن مرد دیدی به جلو نداشت برای همین سرش رو کمی خم کرد تا بتونه ببینه.
چند پسر و دختر روی کاناپه گردی نشسته بودن و جونگکوک حس خوبی ازشون نمیگرفت.
ناخواسته خودش رو کمی به مرد نزدیک کرد تا احساس امنیت کنه.
دختر مو بلوند نگاه کوتایی به پسر کرد، نگاهش به مرد داد و پرسید.

_معرفی نمیکنی؟

تهیونگ همینطور که به سمت جای خالی رو کاناپه میرفت پسر هم به دنبال خودش میکشوند.
مرد روی کاناپه نشست و جونگکوک رو وردار کرد تا کنارش بشینه.
به دختر مو بلند خیره شد و جواب سوالش رو داد.

_یکجورایی میشه گفت پسرم.

دختر نیشخندی زد و گفت.

_خوبه! فکر کردم سگ جدید پیدا کردی.

پاش رو روی پاش انداخت و ادامه داد.

_اما انگار اینطوری نیست.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت.

_هنوز ازت خسته نشدم.

دستش رو روی ران پای جونگکوک گذاشت.

_البته کم کم داری برای صاحبت پارس میکنی.

دختر که این حرف زیادی بهش برخورده بود محتوای داخل گیلاسش رو یک نفس نوشید و نگاهش رو به افرادی که مشغول رقصیدن بودن داد.
بقیه زمان با حرف زدن مرد با افراد دور میز گذشت.
تمام مدت تنها کسی که ساکت بود جونگکوک بود که اگر خودش هم میخواست چیزی بگه نمیتونست.
و فرد دیگه ساکت بود دختر موبلوند که پسر تازه فهمیده بود اسمش نورا هست.
نورا هر از گاهی چشم غره ای به جونگکوک میرفت و پسر دلیل این کار دختر رو نمیدونست.
جونگکوک بخیال فکر کرد به نورا شد و مشغول نگاه کردن به مردمی شد که بالا پایین میپریدن و میرقصیدن.

_میخوای برقصی؟

با صدای تهیونگ نگاهش رو از پیست رقص گرفت و به تهیونگ خیره شد.
پسر تا حالا داخل همچنین جاهایی نرقصیده بود و خجالت میکشید همچنین هنوز اینجا احساس امنیت نمیکرد.
با این وجود درک نمیکرد که چرا دوست داره جواب'اره'بده، اما بر خلاف میلش سرش رو به چپ و راست تکون داد.
تهیونگ باشه ای گفت و دیگه اسرار نکرد.
مرد متوجه راحت نبودن پسر شده بود و برای همین تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنن، بدون خداحافظی از افراد جمع، دست پسر رو گرفت و همراه خودش کشوند و از اونجا خارج شد.
وقتی سوار ماشین شدن تهیونگ پرسید.

_بهت خوش نگذشت مگه نه؟

جونگکوک سری به نشونه اره تکون داد.
نه اینکه بهش خوش نگذشت، ناراحت هم شده بود.
بهش لقب سگ داده بودن و مجبور بود چشم غره های یک دختر هم تحمل کنه.
چشم به مسیرشون دوخت ، مسیر خونه شون رو بلد بود و میدونست برای رسیدن به خونه فقط میتونن از یک خیابان برن.
سوال بزرگی که داخل ذهنش به وجود آمد 'کجا داریم میریم؟'
همون سوال رو روی کاغذ نوشت و جلوی مرد گرفت.
تهیونگ بدون توجه ای به کاغذ و نوشته گفت:

_حواسم رو پرت نکن اگر نمیخوای صاف بریم اون دنیا.

جونگکوک دستش رو عقب کشید و دفترش رو بست.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد.
وقتی ماشین متوقف شد پلک هاش رو از هم فاصله داد.
مرد رو دید که از ماشین پیاده شده، خودش هم سریع از ماشین پیاده شد.
کنار مرد ایستاد که روبه روی رستورانی بزرگ ایستاده بود.

_شرط میبینم گرسنه ای.

جونگکوک لبخندی زد، واقعا گرسنه بود اما یک چیزی تو ذوقش زد.
اون پول نداشت!
لبخندش روی صورتش از بین رفت و داخل دفترش نوشت"اما من پول همراهم ندارم"
مرد این دفعه نوشته پسر رو خوند و دست جونگکوک رو گرفت.

_نگران نباش من حساب میکنم.

جونگکوک خواست مخالفت کنه اما با کشیده شدن توسط مرد و رفتن داخل رستوران نتونست.
پشت میز نشست و انتخاب غذا به مرد سپرده شد.
بعد از دقایقی که گارسونی با فرم قرمز غذاشون رو اورد.
البته باید گفت غذای پسر چون مرد چیزی برای خودش سفارش نداد.
پسر زیر نگاه ذوب کننده مرد با خجالت شروع به غذا خوردن کرد.
جونگکوک از قیمت بالای غذاهایی که جلوش قرار بود خبر  داشت و همین که قراره مرد پول اون ها رو حساب کنه باعث بیشتر خجالت کشیدنش میشد.
بعد از تموم کردن غذاش مرد اون رو به خونه رسوند و و تمام زمانی که داخل مسیر بودن جونگکوک داخل هر فرصتی از تهیونگ تشکر میکرد.
پسر داخل قلبش احساس گرمی به وجود اومده بود.
نه بخاطر غذا، قبل از اینکه مرد اون رو به رستوران ببره این حس رو داشت.
دروغ میگفت اگر این حس رو دوست نداشت.
بجز احساس گرمی که داخل قلبش بود وقتی کنار مرد بود احساس امنیت و شادی میکرد.
براش مثل یک نقطه امن بودی.
زمان زیادی از آشنایی شون نمی گذشت برای خودش هم گیچ کننده بود که چرا همچین احساسی داره.
وقتی وارد اتاقش شد تازه به دل دردش توجه کرد.
دردش اینقدر زیاد شده بود که میتونست بخاطرش اشک بریزه.
با حس بالا اومد محتوای معدش سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت.
وقتی تمام محتوای معدش رو خالی کرد روی تخت نشست سرش درد میکرد و گیج میرفت.
کم کم بدنش بی حس میشد و چشماش روبه سیاهی میرفت.
چه اتفاقی داشت براش می افتاد؟
نمیتونست داد بزنه و پدرش رو صدا کنه.
با اخرین انرژی که داشت گوشی کنارش رو روشن کرد و وارد صفحه چت تهیونگ شد.
روی تخت دراز کشید و با انگشت هایی که به زور میتونست تکون بده تایپ کرد.

(تهیونگ، من یجوریم شده حالم بده)

دکمه ارسال رو زد
خواست چیز دیگه ای بنویسه که بیهوش شد.

Irripetibile    |     vkook Where stories live. Discover now