~'chapter 2'~

153 12 3
                                    

فلیکس و جیسونگ باهم دیگه توی یه کافه نزدیک پاسگاه نشسته بودن این کافه پاتوق پلیس ها و مامور های اونجا بود

کافه جای دنج و خوشگلی بود صاحبش یه پیرزن و نوه‌اش بودن که این کافه از شوهر پیرزن مونده بود و اون کافه رو میگردوند

فلیکس زیاد میومد اینجا هم این همین که از وقتی از استرالیا اومده بود کره‌ تا توی کشورش دومش باشه
درسته فلیکس یه دو رگه‌ای استرالیای کره ای بود
پدر کره ای مادر استرالیایی

اون تا سن ۱۳ سالگی توی استرالیا بود ولی از اون به بعد بخاطر اینکه پدرش میخواست توی کشورش باشه به همراه مادرش و پدرش به کره اومده بودن

و اون توی کره با جیسونگ دوست شد باهم بزرگ شدن جیسونگ مادر پدرش توی بوسان بودن ولی خودش توی سئول بود

صدای جیسونگ رشته ی افکارش رو پاره کرد

+ اوی‌..لی فلیکس!

_ چیه؟؟

+ دو ساعته دارم صدات میزنم

فلیکس با صورتی پوکر بهش نگاه کرد

و با نی توی دستش نوشدنیش رو هم زد

_ خب چیه؟؟

جیسونگ نفس عمیقی کشید گفت

+ قراره تنهایی بری اونجا؟؟

فلیکس بهش نگاه کرد و گفت

_ آره..فک کردی کس دیگه ‌ای رو هم میفرستن؟؟

جیسونگ با چشمای مظلوم بهش نگاه کرد و گفت

+ نمیشه منم باهات بیام؟؟

فلیکس با عصبانیت بهش توپید

_ نه!! اگه من بمیرم و گیرم بندازن کسی که از خوانوادم محافظت میکنه تویی

جیسونگ با چشمایی اشکی گفت

+ نه..[ هق ]..تو نمیمیری [ هق ] تو زنده میمونی

فلیکس رفت و کنارش نشست

_ بیا اینجا

و بعد بغلش کرد

+ قول [ هق ] میدی نمیری؟؟

_ قول میدم

فلیکس بهش دروغ گفته بود خودشم میدونست که به احتمال ۹۹ درصد میمیره اگر گیرش مینداختن زجر کشش میکردن در بهترین حالت سریع می‌کشتنش‌ ولی باید اینا رو به جون میخرید

جیسونگ از بغلش اومد بیرون
دماغش رو بالا کشید گفت

+ بزار منم باهات بیام..

فلیکس با عصبانیت گفت

_ هان جیسونگ من بهت گفتم نه چرا نمیفهمی

جیسونگ با صورتی ناراحت بهش خیره شد و بعد فلیکس رو بغل کرد و به خودش فشرد سرش رو روی سینه ی فلیکس گذاشت و زمزمه کرد

+ نمیزارم تنها بمونی

فلیکس نشنید چون اون زمزمه بشدت آروم بود
بیرون بارون می‌بارید انگار آسمونم داشت به حالشون گریه میکرد

جیسونگ داشت بهترین دوستش و البته یک عضو خانواده‌اش رو دو دستی تقدیم مرگ میکرد
نه اون حتی نمیتونست به این فکر کنه که دوست ۱۱ ساله‌اش رو از دست بده

اون روزایی که باهاش گذرونده بود

جیسونگ اوایلی که اومده بود سئول حتی خونه نداشت!
ولی وقتی فلیکس رو به طور اتفاقی توی ایستگاه اتوبوس دید با فلیکس حرف زد و گفت که خونه نداره و معلوم نیست کجا بمونه اون موقع وضعیت خوانواده‌ی فلیکس بشدت خوب بود خونه ی بزرگ و همه چی داشت اون روز پدرش رو بلخره راضی کرده بود تا با اتوبوس بره فلیکس دلش می‌خواست مثل مردم عادی باشه نه مثل بچه پولدارا لوس و ننر که همیشه در حال اذیت کردنه بقیه ست

فلیکس از پسر کوچیک تر خواست که به خونه اش بیاد و اونجا بمونه و حتی گفت که میتونه براش خونه پیدا کنه
ولی جیسونگ گفت که همین که خونه ی فلیکس بمونه کافیه و خودش برای خودش خونه پیدا میکنه

جیسونگ نمیدونست‌ چرا فلیکس نمی‌خواست مثل بچه پولدارا باشه اون همیشه فلیکس رو خیلی خاص میدید

چون اخلاقه‌اش با همه فرق می‌کرد

جیسونگ دلش نمی‌خواست از بغل فلیکس بیاد بیرون میخواست تا ابد فلیکس رو توی بغلش بگیره نزاره دوستش به اون ماموریت خطرناک بره
ولی مجبور بود بزاره فلیکس به اون ماموریت بره

خودشم باید با فلیکس میرفت تا خیالش راحت باشه پس امشب به سرگرد پیام میداد تا اونم به این ماموریت بره

اون شب تا آخر توی بغل فلیکس موند ولی خب منظورم از شب تا فرداش نیست فوق فوقش تا ۱۹ دقیقه بعدش فلیکس اونو از توی بغلش در آورد

و هر دو به سمت خونه ی فلیکس حرکت کردن تا از اون شب استفاده کنن

ولی توی راه که سوار ماشین فلیکس بودن جیسونگ یواشکی به سرگرد پیام داد که میخواد اونم با فلیکس به این ماموریت بره
و با لبخند گوشی رو گذاشت کنار تا از آخرین شب بدون استرسش‌ با فلیکس استفاده کنه توی راه فلیکس دم در فروشگاهی وایساد تا کی خوراکی بگیرن تا امشبو بگذرونن

بعد از خرید به سمت خونه ی فلیکس حرکت کردن

________^^_^^_^^_______

سلامممممم چطورید؟؟

امیدوارم خوشتون بیاد

پارت 20 فیک l can Love you  هم‌ آپ شددددد

از این پارت خوشتون اومد؟؟

کی لاست مموریز رو خونده؟؟
شاهکاره شاهکارررر

بچه ها یه فیک معرفی کنید برم بخونم

بای قشنگای منننن♡♡

《745 words》

Amis♡

band c.h [hyunlix]Where stories live. Discover now