Dad's Breath

30 6 0
                                    

مهد کودک یون‌جی از همیشه خلوت‌تر به نظر می‌رسید اما این که هنوز چند نفر دور و ور دختر کوچولوش رو گرفته بودن نشون می‌داد اون قدری هم دیر نکشیده.
_بابا، اومدی!
دخترک با ذوق از بین جمع دوست‌هاش بیرون اومد و خودش رو توی آغوش پدری که برای بغل کردنش خم شده بود انداخت.
_نفسِ بابایی، بهت خوش گذشت؟
مرد پیشونی‌اش رو، روی موهای نرم دخترش کشید و نوک بینی‌اش رو بوسید. یون‌جی دست‌هاش رو بالا آورد و طبق عادت  همیشگی‌اش روی گونه‌های پدرش کشیدشون.
_آره بابایی، اونی بهمون شعر جدید یاد داد!
هیونجین سرش رو عقب آورد و با لبخندِ سطحی‌ای که روی لب‌هاش نشونده بود به دخترش خیره شد. نمی‌خواست یون‌جی متوجه بشه، اما خیلی نگران بود. علائم بیماری دخترکش روز به روز بیشتر خودشون رو
نشون می‌دادن و این باعث می‌شد غمی که روی دل هیونجین نشسته، سنگین‌تر بشه.
_پس به بابایی قول بده برام بخونیش.
دختر نگاهی به هم‌کلاسی‌هاش که اطرافشون مشغول بازی کردن بودن، انداخت. تن صداش رو کمی پایین اورد و خجل زمزمه کرد:« من یاد نگرفتمش.»
هیونجین دخترک شیرینش رو توی آغوشش فشرد و با حلقه کردن دست‌هاش دور کمرش، از روی زمین بلندش کرد.
_وقتشه بریم خونه، نفسِ بابایی.
یون‌جی با شوق سرش رو تکون داد و یکی از دست‌هاش رو دور گردن باباش انداخت.
_بابایی، دلم واسه اینی اوپا تنگ شده.
گونه‌های سرخش رو باد کرد و باعث شد نرم‌تر از همیشه به نظر برسن. جونگین برای اون پدر و دختر، حکم نفر سوم خانواده‌شون رو داشت و
براشون بیش از حد عزیز بود.
_جونگینی؟ توی ماشین منتظرته پرنسس کوچولو.
یون‌جی با شوقی که باعث درخشان‌تر شدن چشم‌هاش شده بود، به پدرش خیره شد.
_از سفر برگشته؟ می‌شه زودتر بریم پیشش؟
هیونجین با لبخندی که روی لب‌هاش نشسته بود، سری تکون داد و یون‌جی رو پایین گذاشت تا وسایلش رو برداره.
نگاه غمناک هیونجین روی دخترش که به سمت کیف سفیدش می‌دویید، ثابت بود. امروز باید یون‌جی رو برای معاینه می‌برد و نمی‌دونست چرا این دفعه، بارِ روی قلبش سنگین‌تر از همیشه بود و اذیتش می‌کرد.
به خاطر همین جونگین این جا بود. اون می‌دونست هیونجین هر بار نگران‌تر از قبل می‌شه و ذهنش رو درگیر می‌کنه. به همین دلیل زود تر کارهاش رو اتجام داده بود و برگشته بود تا روز معاینه، کنار هیونجین باشه. همیشه همین بود! جونگین هر موقع که نیاز بود خودش رو به هیونجین می‌رسوند و سعی می‌کرد مرهمی برای دردهاش بشه.
دست‌های کوچیک یون‌جی انگشت‌هاش رو لمس کردن و ذهن هیونجین رو به مالکیت خودشون درآوردن.
لبخند یون‌جی از همیشه درخشان‌تر به نظر می‌رسید و قلب نگران هیونجین رو به لرزه در می‌آورد.
هیچ کدومشون حرفی به زبون نیاوردن. دست یون‌جی انگشت اشاره هیونجین رو توی خودش زندانی کرد و پدرش رو دنبال خودش به سمت در خروجی کشوند.
-زود باش بابایی، اینی اوپام نباید خیلی منتظر بمونه!
یون‌جی جلوتر می‌رفت و توانایی دیدن اشک‌هایی که با هیونجین، برای جاری شدن در جنگ بودن رو، از خودش گرفته بود.
چشم‌هاش رو چند بار باز و بسته کرد و بعد از اینکه مطمئن شد از اشک‌هاش چیزی جز نمی که باعث برق زدن چشم‌هاش می‌شد نمونده،
دست یون‌جی رو بین انگشت‌هاش فشرد.
-وقتی اینی اوپا رو دیدی، بابایی رو فراموش نکنیا!
آخرین چیزی که هیونجین اون لحظه بابتش نگران بود، فراموش شدنش بعد از ملاقات جونگین و یون‌جی بود. در واقع اون آدم حسودی بود، اما وقتی که اتفاقات مهم‌تری در انتظارشون بود، این قضیه بی‌اهمیت بود.
_فکر می‌کردم از این که من و اینی اوپا همدیگه رو دوست داریم خوشت میاد.
درست بود. یکی از آرزوهای هیونجین این بود که رابطه‌ی جونگین و دخترش همین طور بمونه، اما این دلیل نمی‌شد پدرِ حسود بودن رو کنار بذاره!
مکالمه‌شون با رسیدن به ماشین پایان یافت و هیونجین راصی از این که قرار نیست تا چند روز بعد با یون‌جی بحث کنه، نفس آسوده‌ای کشید و در رو برای دخترش باز کرد.
یون‌جی با ذوق سوار ماشین شد و توی بغل جونگینی که با لبخند بهش خیره شده بود نشست. صندلی شاگرد ماشین هیونجین همیشه متعلق به دخترش بود، حتی زمانی که جونگین باهاشون بود، یون‌جی با عشوه‌های شیرینش خودش رو توی آغوش اوپاش جا می‌کرد.
_اینی اوپا، خیلی دیر اومدی!
جونگین موهای بهم ریخته‌ی یون‌جی رو از توی صورتش کنار زد و بوسه‌ای روی پیشونی‌اش کاشت.
_معذرت می‌خو ام پرنسس کوچولو، کارهام زیاد بودن.
لب‌های یون‌جی آویزون شدن و کف دست‌هاش رو روی گونه‌هاش گذاشت. عادت‌ها و رفتارهای اون دختر بچه خاص بودن و برای فهمیدن منظور کارهاش باید ازش شناخت کامل داشت. و جونگینی که چند سال رو با اون دختر گذرونده بود، می‌دونست این کارش به معنای قهر کردنه.
جونگین خندید و قبل از این که بخواد تلاشی برای آشتی کردن یون‌جی بکنه، هیونجین در ماشین رو باز کرد و روی صندلی راننده نشست.
نگاهش یه یون‌جی‌ای که هنوز کف دست‌هاش روی گونه‌هاش بود افتاد و لبخندی زد.
_یون‌جی می‌دونستی جونگین چون دلش برای تو تنگ شده بود کارهای مونده‌اش رو ول کرد و زود تر برگشت به کره؟
یون‌جی متعجب دست‌هاش رو پایین آورد و چشم‌های کنجکاوش رو به لبخندی که روی لب‌های هیونجین و جونگین نشسته بود، دوخت. قبل از پرسیدن سوالی درباره‌ی حرفی که هیونجین به زبون آورده، دلیل نگاه خیره‌ی اون دو نفر توی ذهنش به شکل یک علامت سوال دراومد.
_هی! چرا این جوری نگاه‌ام می‌کنین؟
جونگین چند بوسه‌ی مکرر روی موهای یون‌جی گذاشت و کمی توی آغوشش فشردش.
_چون شیرینی پرنسس. چون دوستت داریم.
یون‌جی ذوق زده دست‌هاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و سرش رو به سینه‌اش تکیه داد. صدای خنده‌های جونگین بلند شد و کمر دخترک توی آغوشش رو نوازش کرد.
هیونجین‌ تمام مدت با لبخند کوچیکی که روی لب‌هاش مونده بود، به اون دو نفر خیره شده بود. اگه دیگه نمی‌تونست این لحظات رو ببینه چی؟ صدای خنده‌های یون‌جی‌ای که برای مخفی کردن ذوقش توی آغوش جونگین قایم شده بود، می‌تونست براش شیرین‌ترین لحظه‌ی عمرش باشه؛ اما نه وقتی که می‌دونست هر روز احتمال این که دیگه دخترش رو نبینه بیشتر می‌شه.
هیونجین سعی کرد به سرعت افکارش رو مرتب کنه و بلافاصله ماشین رو استارت زد. بابه حرکت در اومدن ماشین، یون‌‎جی و جونگین که همچنان باهم درگیر بودن، همزمان نگاه‌شون رو به هیونجینی که داشت رانندگی می‌کرد دادن.
_چقدر یهویی حرکت کردی.
هیونجین بدون این که سرش رو برگردونه، جواب جونگین رو داد:« یکم دیگه صبر می‌کردم دیرمون می‌شد.»
جونگین با این که می‌دونست هیونجین نمی‌تونه این حرکتش رو ببینه، سری تکون داد و خودش رو با بافتن موهای یون‌جی که آروم توی بغلش نشسته بود، سرگرم کرد.
تا زمانی که به نزدیکی بیمارستان رسیدن، تنها صدایی که توی ماشین شنیده می‌شد، موسیقی‌ای بود که با روشن شدن ماشین خود به خود پلی شده بود.
توی جمع سه نفره‌ی اون‌ها، یون‌جی کسی بود که همیشه حرفی برای گفتن داشت و هیچ وقت ساکت نمی‌شد تا حتی هیونجین و جونگین بخوان کوچکترین جمله‌ای به زبون بیارن؛ اما این بار علاوه بر اون دو نفر، یون‌جی هم سکوت رو ترجیح داده بود و این موضوع باعث تعجب هردوشون شده بود.
_بابایی، به مامانم گفتی بیاد پیشم؟
صدای آروم یون‌جی بالاخره به گوششون رسید، ولی لرزشی که توش داشت باعث به درد اومدن قلب پدرش شد.
_آره ملکه کوچولو، بهش گفتم.
لبخند کوچیکی روی لب‌های یون‌جی نشست اما نتونست حتی ذره‌ای از غم نشسته روی قلب پدرش کم کنه.
نمی‌دونست تا کی می‌تونه به دروغ گفتن ادامه بده و یون‌جی بالاخره چه زمانی متوجه می‌شه مادرش تمایلی به دیدنش نداره.
با دیدن ساختمون بزرگ بیمارستان، بار دیگه براش سوال شد که چرا مینهو این بار گفته بود برای معاینه به بیمارستان بیان؟
ماشینش رو توی پارکینگ بیمارستان برد و بعد از پیدا کردن جای مناسبی براش، همون جا پارکش کرد و سرش رو به سمت یون‌جی برگردوند.
_عزیزکم، دکتر لی سرش شلوغ بود واسه همین گفت مجبوریم بیایم بیمارستان دیدنش. اشکالی نداره؟
یون‌جی بعد از گوش کردن به حرف‌های پدرش، از پنجره به ساختمون عظیم بیمارستان خیره شد و آب دهنش رو به زور پایین فرستاد.
_نترس یون‌جی، من و بابایی پیشتیم.
جونگین با لبخند گفت و به چشم‌های یون‌جی خیره شد تا بهش اطمینان بده قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.
آخرین باری که یون‌جی به بیمارستان اومده بود، همراه مادرش بود و اون زمان به خاطر بی‌اهمیتی مادرش، یون‌جی یک ساعت تنها توی راه‌روهای شلوغ بیمارستان راه می‌رفت، بی‌صدا اشک می‌ریخت و دنبال پدرش که حتی توی بیمارستان نبود، می‌گشت.
یون‌جی نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. تمام تلاشش رو کرد خاطرات اون روزش رو دور بندازه تا بتونه با خیال راحت به پدرش و جونگین تکیه کنه.
_بریم.
****
هیونجین، یون‌جی رو از اتاق بیرون برد تا طبق قولی که بهش داده بود، براش خوراکی مورد علاقه‌اش رو از بوفه‌ی بیمارستان بخره.
جونگین بعد از خروج پدر و دختر، سمت دکتر لی برگشت و نگاه نگرانش رو به مرد دوخت. یون‌جی هر چقدر برای هیونجین عزیز بود، برای جونگین هم بود. هر چقدر دختر اون بود، جونگین هم به همون اندازه نسبت بهش احساس پدری داشت و الان هم، همون قدر که هیونجین نگران دخترکش بود، جونگین هم به خاطرش دل شوره داشت.
مینهو، برگه‌های دستش رو کنار گذاشت، چشم‌هاش رو بست و برای چند ثانیه شقیقه‌هاش رو ماساژ داد.
_چیزی که بابتش نگران بودم اتفاق افتاده جونگین، یون‌جی به نارسایی کبد مبتلا شده. وضعیت خوبی نداره.
حس کرد ضربان قلبش قطع شد و عضو تپنده‌ی بدنش، از جا کنده شد.
_ب... باید چی‌کار کنیم؟
سریع زمزمه کرد، طوری که انگار چند ثانیه بیشتر برای نجات دخترش وقت نداره.
_باید عمل پیوند کبد انجام بدیم.
جونگین هنوز هم نمی‌تونست راحت نفس بکشه. علاوه بر این که پیوند کبد توی سن کم می‌تونست برای یون‌جی خطرناک باشه، پیدا کردن اهداکننده اون هم توی زمان کم، سخت به نظر می‌رسید.
_به هیونجین بگو یون‌جی رو برگردونه بیمارستان برای عمل آماده‌اش کنیم. تا اون موقع یه نفر رو بهت معرفی می‌کنم تا بری براش اهداکننده پیدا کنی.
جونگین سری تکون داد و بلافاصله برای هیونجین پیامی حاوی چیزی شبیه به حرف‌های مینهو ارسال کرد.
نمی‌دونست چقدر طول کشید اما رسیدن هیونجین و یون‌جی انقدر سریع بود که وقتی اومدن مینهو داشت برای پیدا کردن اهداکننده، با تلفن صحبت می‌کرد و حرف‌های آخر رو برای هماهنگی می‌زد.
بعد از این که بالاخره موفق شدن اهداکننده‌ رو پیدا کنن، وقتش بود یون‌جی رو ببرن تا برای عمل آماده بشه.
هیونجین و جونگین، هر دو احساس بدی داشتن، اما برخلاف اون‌ها، یون‌جی لبخند می‌زد.
_بابایی نگران نباش. آجوشی گفت بعد از عمل دیگه کامل خوب می‌شم، پس باید خوشحال باشیم.
دختر به امید آینده‌ی خوبی که پیش‌رو داره، سعی می‌کرد به پدرش امید بده.
هیونجین سری تکون داد و وقتی صداش کردن تا کارهای کتبی عمل دخترش رو انجام بده، جونگین و یون‌جی رو با هم تنها گذاشت.
یون‌جی هنوز لبخند می‌زد اما لبخندش چند ثانیه بیشتر پایدار نبود.
_اینی اوپا، مامانم نمیاد؟
جونگین نمی‌دونست باید چه جوابی بده. اما قطعاً نمی‌دونست اون دختر بچه رو ناامید به اتاق عمل بفرسته.
_میاد قشنگم، میاد. وقتی که بیدار شدی، مامانی پیشته.
یون‌جی خوشحال‌تر از قبل، منتظر پدرش موند تا بیاد و در آغوشش بگیره.
انگار سنگینی نگاه جونگینی که بهش خیره شده بود و سعی می‌کرد استرسش توی رفتارش تاثیر نداشته باشه رو، روی خودش احساس نمی‌کرد؛ چون حتی یک بار هم برنگشت سمتش تا بهش نگاه کنه.
هیونجین به سمتشون قدم برداشتن و وقتی به یون‌جی رسید، جلوش زانو زد. دست‌های کوچیک دخترش رو گرفت و بوسه‌ای روی پیشونی‌اش گذاشت.
_هر اتفاقی افتاد بابایی پیشته، تو هم قول بده هر چی که شد پیشم بمونی. باشه؟
دختر با شیرینی تموم چند بار سرش رو بالا پایین کرد و خودش رو توی آغوش پدرش پرت کرد.
_خیلی دوستت دارم بابایی. بعد از عملم، با هم می‌ریم خونه و تولدت رو جشن می‌گیریم.
بوسه‌ای روی موهای بافته شده‌ی یون‌جی کاشت و با لحن آرومی جوابش رو دم گوشش زمزمه کرد:« منم دوستت دارم نفسِ بابایی، منتظرت می‌مونم»
یون‌جی آروم از آغوشش بیرون اومد به جونگین نگاه کرد؛ اما نگاه جونگین روی در و دیوار می‌چرخید و سعی می‌کرد با اشک‌هاش مقابله کنه.
_اینی اوپا!
لحن محکم یون‌جی، باعث تعجب جونگین شد و سریع سرش رو برگردوند سمتش.
یون‌جی با دست اشاره کرد تا جونگین هم مثل پدرش زانو بزنه و بتونه راحت‌تر باهاش حرف بزنه.
یون‌جی بعد از این که جونگین کاری رو که ازش خواسته بود انجام داد، چند قدم جلو رفت و دست‌هاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد.
_اوپا لطفاً مراقب خودت و بابایی‌ام باش.
جونگین لبخندی زد و کمر یون‌جی رو نوازش کرد.
_نگران نباش، هستم خانم کوچولو.
با صدای پرستار که می‌گفت "باید یون‌جی رو ببره تا برای عمل آماده بشه" از آغوش هم دیگه بیرون اومدن و خداحافظی آخرشون، تنها به دست تکون دادن یون‌جی برای هیونجین و جونگین، در حالی که همراه پرستار می‌رفت، ختم شد.
***
روی سنگ‌فرش‌های باغ بیمارستان قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد هر طور که شده کمی ذهنش رو آزاد کنه، اما چطور می‌تونست از فکر کردن به دختر بچه‌ای که الان توی اتاق عمل بود و حتی مطمئن نبود قراره چه بلایی سرش بیاد.
یون‌جی، همه‌چیز هیونجین بود و اگه کوچکترین بلایی سرش می‌اومد، قطعا هیونجین تا سال‌ها نمی‌تونست سرپا بشه.
این موضوع بیشتر از همه جونگین رو اذیت می‌کرد. جونگین سال‌ها با اون دو نفر زندگی کرده بود، تقریباً یادش رفته بود یک روز بدون وجود یون‌جی و هیونجین چطوری باید بگذره. چیزی که کار رو سخت‌تر می‌کرد، احساساتش نسبت به هیونجین بود.‌
تقریباً چند ماه بعد از آشنایی با اون پدر و دختر، بخش عظیمی از زندگی روزمره‌اش مختص اون ها شده بود. درست همون زمان متوجه‌ی احساساتی که به آرومی شکل می‌گرفتن شده بود، اما قطعاً هیچ وقت جرأت نداشت قدمی به جلو برداره.
آرزوی یک سال اخیر جونگین، این بود که بتونه برای همیشه کنار یون‌جی و هیونجین، خوشحال زندگی کنه. شاید به نظر بچگونه می‌‌اومد، اما تنها چیزی بود که می‌خواست.
کم کم قدم‌هاش رو به سمت در ورودی سالن بیمارستان کج کرد تا بره پیش هیونجین و ببینه اوضاع یون‌جی چطوره.
هرچقدر جلوتر می‌رفت، دیدش نسبت به هیونجینی که به زمین خیره شده بود و بی‌اهمیت به حرف‌هایی که مینهو‌ می‌زد، اشک می‌ریخت، واضح‌تر می‌شد.
چند متر فاصله‌اش با اون دو نفر رو، تقریباً دویید و تونست توجه‌شون رو جلب کنه.
_چ... چی‌شده؟
هیونجین، به سمت جونگین چرخید و بدون بیان کوچکترین حرفی، پیشونی‌اش رو روی شونه‌اش گذاشت. به خوبی می‌تونست خیسی اشک‌های هیونجین رو که پارچه‌ی پیرهنش رو لمس می‌کنن، احساس کنه.
_دیدی جونگین؟ دیدی دخترمون رفت؟ نتونستم شما دو تا رو توی آغوشم داشته باشم. نتونستم صدای خنده‌هاتون رو توی خونه‌ام بشنوم‌. نتونستم براش پدری باشم که لایقش بود.
با هر جمله‌ی هیونجین، چشم‌های جونگین گرد‌تر می‌شد و انگار قلبش تپش‌هاش رو جا می‌انداخت.
_چی... چی داری می‌گی؟
دست‌های هیونجین دور کمر جونگین حلقه شدن. آغوش جونگین، تنها جایی بود که توش آرامش داشت.
_هنوز چیزی نشده. قبل از عمل کبدش خون‌ریزی کرده و نتونستن عملش کنن، الان سطح هوشیاری‌اش خیلی پایینه و نمی‌شه عمل رو انجام داد.
جونگین هنوز خشکش زده بود. انقدر اتفاقات پشت سر هم میوفتادن که نمی‌تونست بهشون واکنشی نشون بده.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Dad's Breath Where stories live. Discover now