با نفس نفس توی تاریکی شب دنبالش میگشت.
با دیدن جسم ظریفش لب پرتگاه، نفس کشیدن یادش رفت با بیشترین سرعت به سمتش پا تند کرد.
"وای خدای من جونگکوکا! داری چیکار میکنی. سکته کردم از ترس. بیا عقب، نمیبینی نزدیک پرتگاه وایستادی؟..."
ناگهان با فهمیدن اینکه چی گفته چشم بست و لبش رو گزید؛ اما پسر کوچیکتر لبخندی زد و آروم جوابش رو داد.
"نه هیونگ نمیبینم!"
"متاسفم عزیزِ هیونگ! از دهنم پرید بیا بریم یکم عقبتر."
دست پسر رو آروم گرفت و به عقب حرکت کرد و پسر...خب اون عاشق هیونگش بود و هیچوقت از دستش ناراحت نمیشد!
کمی عقبتر ایستاده بودن و در سکوت به صدای طبیعت گوش میدادن.
"چرا اومدی اینجا فندق کوچولو؟ خیلی خطرناکه!"
"نترس هیونگ، از خانم لیجون خواستم که من رو به اینجا بیاره؛ هوای خونه خیلی خفهست!"
اون پسر نقش بازی میکرد در صورتی که تهیونگ اون رو از بر بود. البته که بعدا حساب اون زن رو هم میرسید که چنین بیاحتیاطی کرده و جون عزیزکردهاش رو به خطر انداخته!
"فندق نمیخواد به هیونگ راستش رو بگه؟"
جونگکوک لب گزید و عصای توی دستش رو محکم فشار داد؛ اون هیچوقت نمیتونست به تهیونگی هیونگش دروغ بگه.
"امروز که داشتم توی مدرسه راه میرفتم، ناخواسته حرفهای استادم رو با همسرش شنیدم؛ داشت میگفت که قرار دیشبشون خیلی خوب بود چون زیر آسمون پر از ستاره باهم شامپاین خوردن. یکم دلم گرفت."
تهیونگ با اخم به پسر ناامید خیره شد. اون حق نداشت ناامید شه وقتی که وجودش امیدی برای زندگی تهیونگ بود.
"من هیچوقت شانس این رو ندارم که با معشوقهام ستاره ها رو تماشا کنم هیونگ، مگه نه؟"
تهیونگ ایندفعه صداش رو بالا برد و سعی کرد به پسر بفهمونه که اشتباه میکنه.
"جونگکوک این چرندیات چیه که میگی؟ مگه تو به من قول ندادی که هیچوقت امیدت رو از دست نمیدی، ها؟ توهم با معشوقهات یه روز زیر آسمون پرستاره قدم میزنی و درخششون رو میبینی!
تو ماه آینده یه عمل داری و من مطمئنم این پیوند دوباره بیناییت رو بهت برمیگردونه..."
"برنمیگردونه هیونگ!
حرفای دکتر رو به مادرم شنیدم. میگفت دیگه حالا هفت سال گذشته و احتمال اینکه بیناییم برگرده خیلی کمه!
ازش خواست که امیدوار نباشه.
هیچکس حاضر نیست معشوقهی یه آدم کور باشه. "
تهیونگ با شنیدن حرفهای دلخراش پسر، چشمهاش رو بست و اشکهای مزاحمش رو پس زد.
"حتی اگه برنگرده مهم نیست. چون من حاضرم که معشوقهی اون آدم بشم!"
حرفش رو زده بود و حالا برای پشیمونی دیر بود. هیچوقت نمیخواست به پسر اعتراف کنه که چقدر دوسش داره؛ چون نمیخواست اعتماد پسر رو از دست بده. اما حالا...قرار بود چی بشه؟
قلبش تند میزد و چشمهای تاریکش پر شده بود. اون چی داشت میشنید؟
اون کسی که قلبش رو بهش داده بود حالا میگفت که حاضره معشوقهاش بشه؟
شاید داشت شوخی میکرد یا قصد اذیت کردنش رو داشت!
اما تهیونگ هرگز اون رو اذیت نمیکرد، بلکه همیشه هواش رو داشت.
"هیونگ..."
تهیونگ ترسیده به سمت پسر رفت."ببخشید فندق؛ نمیخواستم ناراحتت کنم؛ من فقط نمیخواستم اعتمادت رو بهم از دست ندی. اگه نمیخوای دیگه به زبون نمیارمش."
دستش رو بلند کرد و در هوا چرخوند؛ دنبال صورت فرشتهی نجات زندگیش میگشت.
تهیونگ فورا دست پسر رو گرفت و به صورتش چسبوند.
"دوباره بگو؟"
"چی رو؟"آروم به سمت تهیونگ چرخید و سعی کرد جایی که حدس میزنه صورتش هست رو نگاه کنه.
"تو حاضری که معشوقهی من بشی؟"
"من نه تنها حاضرم معشوقهات بشم، بلکه حاضرم جانشین چشمهات بشم. هرچیزی که بخوای رو برات به تصویر میکشم تا لمسشون کنی. برات از خودت حرف میرنم چون تمام نور زندگی من تویی. تو شدی امید قلب من، پس منم میشم روشنایی چشم تو!"
بعد از حرفش بوسهای به کف دست پسر زد و آروم نوازشش کرد.
چشمهای بینواش حالا میباریدن و اون با قلبی که داشت از سینهش بیرون میزد صورت لطیف هیونگش رو نوازش میکرد.
"چرا اینکارو میکنی؟ بهم ترحم میکنی؟ لطفا با قلبم بازی نکن! خیلیا هستن که آرزوشونه با تو باشن. من در نهایت یه آدم کورم که همیشه محتاجته. پس اینکار رو با خودت و زندگیت نکن؛ زندگیت رو کنار من هدر نده."
تهیونگ یک قدم به پسر نزدیک شد و با کنار زدن موهاش از روی پیشونیش، بهش خیره شد.
"اینجوری میگی ولی نمیفهمی اونی که با قلب من بازی کرد تو بودی فندق!
تو با اون صدای دلنشینت، با اون صورت الههگونهت و با اون چشمهایی که بهشون توهین میکنی اما زیباترین خلق خالقشونن و برق امید و زندگی توشونه، با من بازی کردی.
تو با آرامش قلبت و روح قشنگت با قلبم بازی کردی.
در واقع اونی که اینجا محتاجه منم، نه تو؛ من رو به خودت محتاج کردی!
زندگی من روزی هدر میره که وجودت توش احساس نشه."
دستهاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و ایندفعه با زمزمهی آرومش قلب پسر رو لرزوند."اجازه میدی کسی که شدی امید قلبش، بشه روشنایی چشمت، فندق من؟"
دیگه نتونست تحمل کنه و با هقهق عصاش رو ول کرد و خودش رو به آغوش مرد سپرد.
"دوست دارم هیونگ!"
"نه به اندازهی من فندق!"
with love
...
VKOOKLAND
YOU ARE READING
Blind Heart
Romanceشاید چشمهای براقش توان دیدن نداشتن، اما هنوزم زیباترین اتفاق زندگی تهیونگ بودن!