p1"تیلور سوئیفت"

456 58 32
                                    


«خدای من اون خیلی جذابه! دلم میخواد همینجا و در همین لحظه براش بمیرم!» آلفای جوان با حالت رویاگونه ای زمزمه کرد و باعث شد چشمان دوست صمیمی اش در حدقه بچرخد.
نامجون گفت:« خسته م کردی جونگ کوک! از چهار ماه پیش که از آمریکا اومدی روی سر من خراب شدی تا همین لحظه مدام داری از اون تعریف میکنی! اگه انقدر ازش خوشت میاد خب بهش بگو.»




جونگ کوک با ناله گفت:« نمیتونم هیونگ! اون با هیچ کس جز همون یه دونه دوستش حرف نمیزنه. اگه بهش بگم می رینه بهم این کاملا مشخصه!»
نامجون گفت:« پس خفه شو و انقدر مغز منو نَجو! بعدشم، خوب میدونی که حتی اگه قبولت بکنه نمیتونید با هم باشید. اون یه انسانه. تو هم یه گرگینه خاصی. درحالت عادی انرژی تو اون رو ضعیف میکنه. چه برسه که چمیدونم... یه وقت بخواید با هم رابطه داشته باشید. میدونی که اگه رات بشی اون رو می کشی مگه نه؟»




پسر جوان تر آهی کشید و با حالت معصوم و کودکانه ای روی صورتش به نقطه نامعلومی خیره شد. صورتی که به هیچ وجه با اندام درشت و قدرتمند آلفا گونه اش همخوانی نداشت. به دلیل خاص بودنش قدبلند تر و قوی هیکل تر از سایر افراد بود. چیزی که به جذابیتش می افزود صورت زیبا و بی نقص و البته با نمکش بود. صورتی که اغلب اوقات به نظر می آمد به پسری پانزده ساله تعلق داشته باشد نه یک آلفای جوان بیست و دو ساله.




چیزی که حسادت نامجون بهترین دوستش را بر می انگیخت، اندام ورزیده اش بود. نامجون از معدود افراد هم قد او بود و برای داشتن بدنی روی فرم هر روز ورزش میکرد. اما جونگ کوک به دلیل ویژگی های خاصش فقط با دو روز ورزش در هفته اندامی چشمگیر داشت.




نامجون که حالت بغ کرده ی دوستش را دید گفت:« خیلی خب حالا! مطمئنم یکی بهتر رو پیدا میکنی.»
جونگ کوک با بغض کمرنگی گفت:« هیونگ من بهش احساس دارم! بعدشم یه نگاه بهش بکن! کی بهتر از اون میتونه باشه؟ حتی زیباترین امگا ها هم بهش نمیرسن.» و دوباره نگاهش را به پسری دوخت که حتی یک دقیقه هم از ذهنش بیرون نمی رفت.





نامجون نگاه او دنبال کرد. و بر منکرش لعنت! او بسیار زیبا بود. پسری با قدی متوسط و اندام کشیده پوستی روشن و کمی رنگ پریده با لباس های روشن که او را درخشان تر جلوه می داد. لب هایی نسبتا بزرگ و صورتی، چشمان معصوم و درشت به رنگ اقیانوس، صورتی با تناسب، و از همه خیره کننده تر مژه ها و موهای بلند و بسیار خیره کننده به رنگ بلوند یخی! موهای صاف و شلاقی اش تا وسط کمرش بود و پسر همیشه سعی میکرد آنها را جمع کند. اما آنقدر موهایش لخت بود که مدام از بین کش مو و گیره هایش بیرون می آمد تا جایی که بی خیال می شد و اجازه میداد کمرش را بپوشاند. او همیشه موهایش بلند بود برخلاف تمام پسران دیگر. حتی امگا های مرد هم موهایشان را بلند نمی کردند و به همین دلیل او که انسان بود زیادی جلب توجه می کرد.




هر چند که تمام سعیش را میکرد تا جلب توجه نکند. او دوستان زیادی نداشت. سه سال بود که در آن دانشکده پزشکی میخواند و به هیچ چیز و هیچ کس جز کتاب هایش و دوست نزدیکش توجه نمی کرد. همیشه بالاترین نمرات را داشت و بهترین کار ها را ارائه میداد. چهار ماه پیش که جونگ کوک به کره برگشت و او را دید یک دل نه صد دل شیفته اش شد. طوری که به خاطر او از دوست دخترش جدا شد. چون مدام به او فکر میکرد و این کار را خیانت می دانست. پس ترجیح داد درد دوره های راتش را به تنهایی تحمل کند.




نامجون نگاهش را از آن پسر گرفت و به نیم رخ جذاب دوستش داد که دوباره و طبق معمول غرق تماشای کراشش بود. از دو سال پیش که جونگ کوک برای انجام آزمایش هایی به آمریکا رفت تا امروز حتی یک مورد کوچک هم در چهره اش تغییر نکرده بود:« میگما... تا حالا بهش فکر نکرده بودم چجوری از دو سال پیش... که چه عرض کنم. از همون هجده سالگیت تا الان تو دقیقا همون شکلی ای؟»




جونگ کوک پوکر به دوستش نگاه کرد و گفت:« کلا چهار ساله مگه قرار بود چقدر تغییر کنم؟»
نامجون گفت:« نه خدایی. من کلی صورتم جا افتاده تر شده. ولی تو حتی یه ذره هم تغییر نکردی!»
جونگ کوک کمی فکر کرد و بعد گفت:« مگه بهت نگفته بودم؟»
نامجون گفت:« چی رو؟»




آلفای جوان تر با دیدن اینکه کسی حواسش به آنها نیست به آرامی پاسخ داد:« خب اخه همین چند ماه پیش توی آخرین آزمایشم، دکترم گفت که طبق آزمایش هاشون، سلول های من خیلی سریعتر از حالت معمول جایگزین میشن. حتی بافت هایی از بدنم مثل سلول های عصبی که معمولا کلا توانایی تکثیر شدن ندارن هم خیلی سریع رشد میکنن و سلول های کهنه تر مدام با سلول های جدید جایگزین میشه. این باعث میشه که برخلاف بقیه موجودات بافت های بدنم مدت خیلی طولانی تری جوون و سالم بمونن و پیر نشن. بدنم مدام بافت ها رو نوسازی میکنه. گفت واسه همین هم هست که انقدر زیاد غذا میخورم. اینا همه در کنار هم باعث میشه که عمرم طولانی تر بشه.»




نامجون با حیرت گفت:« یعنی... یه جورایی جاودانه میشی؟»
جونگ کوک کمی خندید و گفت:« جاودانه که نمیدونم ولی خب خیلی بیشتر از تو زندگی میکنم.»
نامجون با حسرت گفت:« بیا! شانسو می بینی؟ همش سر اینکه گامت های دو تا آلفا رو گرفتی اینجوری شدی. با خالص بودنت حال میکنی ها نه؟»




جونگ کوک ابتدا کمی خندید ولی بعد خنده اش جمع شد:« نزار برات یادآوری کنم که موقع ماه کامل و وقتی که رات میشم چطوری میشم...»
نامجون هم کمی گرفته شد و گفت:« راست میگی... عیب نداره رفیق روی چیز های مثبتش تمرکز کن. حالا هم بیا بریم یه شیر موز بزنیم تو رگ حالت جا بیاد.» و بعد با هم از روی نیمکتی که در محوطه دانشگاه قرار داشت بلند شدند تا به سمت سلف بروند. جونگ کوک برای بار آخر به چهره ی دلنشین پسر نگاه کرد و با حسرت از او رو برگرداند.




با برداشته شدن نگاهش پسر موبلند نگاه آبی رنگش را به آلفای جذابی داد که تمام مدت سنگینی چشم های سیاهش را روی خود حس میکرد. انرژی زیادی را از او احساس میکرد که باعث میشد احساس خوبی داشته باشد. و صادقانه از سنگینی نگاهش لذت می برد! سالهای طولانی بود که چنین حسی را از کسی دریافت نکرده بود. با رفتن آنها به سلف ناخودآگاه از جا بلند شد و با برداشتن کتاب و کوله اش آنها را دنبال کرد.




نامجون و جونگ کوک در سلف پشت میز بلندی که بخش به اصطلاح آشپزخانه را از بقیه جدا می کرد ایستاده بودند و همزمان که منتظر شیر موز هایشان بودند به اجرایی از هنرمندی به نام "الیویا رودریگو" نگاه می کردند که در موبایل دختر جوانی که کارمند آنجا بود پخش میشد. پسر مو بلند با فاصله کمی در کنار و پشت جونگ کوک ایستاد و اندام جذابش را در دل تحسین کرد. قدش تقریبا ده سانت از او بلند تر بود. با اینکه او قد بلند محسوب میشد اما آلفای جوان از او بسیار درشت تر به نظر می رسید. هم به دلیل اختلاف قد شان و هم به دلیل اندام درشت ترش. گرگینه ها در طی زمان قد بلند تر شده بودند. قبلا او جزو قدبلند ترین موجودات محسوب میشد...




دقیقه ای گذشت و با تمام شدن اجرا دختر پرسید:« خب نظرتون؟»
نامجون گفت:« خوبه خوشم اومد. متن اهنگش هم جالب بود.»
جونگ کوک کمی با تردید گفت:« خوشم اومدا... سبکشو دوست دارم... ولی خب... تیلور سوییفت رو ترجیح میدم.»
«تیلور سوییفت رو ترجیح میدم.»




آلفای جوان با شنیدن صدای دیگری که دقیقا همزمان با خودش و در فاصله نزدیکی این جمله را گفته بود به طرف صاحب آن نگاه کرد و تقریبا نزدیک بود که در همان لحظه از هوش برود. پسر با چشم های اقیانوسی اش و با کمی حیرت به او نگاه میکرد.




پسر زیبا از هم نظر بودنشان متعجب بود اما گفت:« ببخشید نمیخواستم دخالت کنم. فقط اینجا بودم و حرف هاتون رو شنیدم.»
نامجون با لبخندی که چال گونه اش را نشان می داد گفت:« نه خواهش میکنم مشکلی نداره.»




پسر دوباره به جونگ کوک نگاه کرد که همچنان در پنیک به او خیره شده بود و گفت:« پس تو هم سوییفتی هستی؟»
و جونگ کوک قلبش را حس کرد که از سینه اش خارج میشود و به اعماق زمین سقوط میکند. چقدر صدای بمش زیبا و آرامش بخش بود! تا حالا با او حرف نزده بود!




با سقلمه ای که نامجون به پهلویش زد دست از تابلو بازی برداشت و گفت:« آه... خب اره... من.. خب یکی از طرفدار های بزرگش هستم.. میدونی...» ولی چشم هایش را از صحنه ی زیبای رو به رویش نگرفت. چشمانش هر چه بیشتر چهره ی پسر را می بلعیدند.
لب های بوسیدنی پسر به لبخند کمیابی باز شدند:« چه خوب! منم همینطور! من تقریبا... امم فکر میکنم که دوازده ساله که کار هاش رو دنبال میکنم.»




جونگ کوک لبخند دستپاچه ای زد و گفت:« آه خب... من... در اون حد... نیستم میدونی... حدود چهار پنج ساله که دنبالش میکنم.»
پسر که متوجه دستپاچگی آلفا شده بود لبخند مهربانی زد و دست سفید و کشیده اش را به سمت او گرفت. میخواست حس خوبش را دنبال کند و بعد از سالها به کسی فرصت بدهد:« کیم تهیونگ هستم.»




جونگ کوک به سرعت دست او را به نرمی در دست گرفت و افزایش ضربان قلبش را احساس کرد:« جئون جونگ کوک. خوشبختم.»
تهیونگ لبخند زد و دستش را عقب کشید و بعد خطاب به دختر پشت میز گفت:« توت فرنگی تازه دارید؟»
با تایید دختر گفت:« پس یه اسموتی با یه عامله توت فرنگی بهم بده.»




وقتی دختر برگشت تا به کسی که سفارش ها را آماده میکرد خبر بدهد او به سمت آلفای جوان نگاه کرد که هنوز خیره به او بود. با دیدن چشم های سیاه رنگ و با نمکش لبخندی زد و گفت:« چه رشته ای میخونی جونگ کوک شی؟»
جونگ کوک لبخند ملایم و پر محبتی به او زد و گفت:« به اندازه شما باهوش نیستم که پزشکی بخونم. موسیقی کلاسیک میخونم.»



تهیونگ خندید و گفت:« اونقدر ها هم سخت نیست پزشکی. البته باید واقعا علاقه داشته باشی. ولی مطمئنم آهنگ ساز فوق العاده ای میشی. کسی که یه سوییفتیه قطعا خوش سلیقه ست و امکان نداره رشته نامناسبی رو انتخاب کرده باشه!»




حرفش که به نوعی تعریف از خود محسوب میشد باعث خنده ی جونگ کوک شد. برخلاف ظاهر بی احساسش فرد بسیار خوش رویی بود. چگونه میتوانست همه جوره و در هر زمینه ای فوق العاده باشد؟ اصلا به این فکر میکرد که چگونه قلب جونگ کوک برایش بی قراری می کرد؟ اصلا میدانست که چگونه دارد جلوی خودش را می گیرد تا همانجا او را در آغوش نگیرد و صورت زیبایش را پر از بوسه نکند؟




با رسیدن سفارش های نامجون و جونگ کوک، پسر جوان آرزو کرد که تا ابد آنجا منتظر می ماندند! چطور میتوانست حالا که لذت هم صحبتی با او را تجربه کرده بود از او دور شود؟ و دوباره فقط از دور حسرتش را بخورد؟ آخر چگونه؟




با گرفتن شیر موز هایشان اجازه داد نامجون حساب کند چون این بار نوبت او بود. در همین حین دوباره به تهیونگ نگاه کرد و با جرئت بیشتری گفت:« تهیونگ شی.. مایلی که کنار ما بشینی؟ از اونجایی که امروز دوست تون هم نیومده..» و در دل التماس کرد تا قبول کند!




تهیونگ کمی فکر کرد و بعد گفت:« من پونزده دقیقه ی دیگه کلاس دارم. مشکلی نداره اگه انقدر زود تنهاتون بزارم؟»
جونگ کوک بلافاصله با خوشحالی گفت:« نه البته که نه! به هر حال منم نیم ساعت دیگه کلاس دارم.»
تهیونگ لبخند زد و گفت:« باشه پس خوشحال میشم.»




وقتی نامجون پول شیرموز ها را حساب کرد جونگ کوک هر سه لیوان را به دست او داد و گفت:« تو روی یه میز بشین. من میمونم تا سفارش تهیونگ شی آماده بشه. بعد میایم پیشت.» و نامجون چشمکی به او زد و با نیشخندی به سمت یک میز خالی رفت.




وقتی آلفای جذاب به سمتش برگشت تهیونگ لبخند زد و گفت:« خب حالا بگو ببینم آلبوم مورد علاقه ت از تی کدومه؟»
جونگ کوک لبخندی از اینکه دلیلی برای صحبت کردن با او دارد زد و در دل هزار بار بابت وجود تیلور سوییفت از خدا تشکر کرد! و گفت:« خب میدونی تیلور... یه جورایی صاحب سبکه. هر کدوم به نحوی جذابن ولی خب فکر میکنم 1989 مورد علاقه م باشه.»




تهیونگ تایید کرد و گفت:« آره به نظرم 1989 از تاپ ترین هاست. من خودم هم واقعا نمیتونم بگم کدوم بهتره ولی فکر میکنم آلبوم Red تیلور ورژن و آخرین آلبومش TTPD مورد علاقه م باشن. با آهنگ هاشون واقعا ارتباط میگیرم.»




جونگ کوک گفت:« پس آهنگ های ملایم و پر احساس رو ترجیح میدی. میدونی یه جورایی به شخصیتت هم میاد.»
تهیونگ خندید و گفت:« آره خب فکر کنم. و حقیقتا فکر نمی کردم که تو با این تیپ و ظاهرت طرفدار اهنگ شیک ایت آف باشی!»




آلفا به ظاهرش نگاهی انداخت. کفش های چرمی با شلوار پارچه ای سرمه ای که کمی جذب بود و پاهای خوش فرمش را نشان میداد به همراه پیراهن ساده ی مشکی که فیت تنش بود و زیبایی اندامش را بیشتر به رخ می کشید:« خب این هم مسئله ایه که نمیتونم توضیحش بدم ولی اگه الان آهنگ شیک ایت آف پخش بشه حاضرم توی همین لباس شیک بزنم.»




حرفش و تصور حرفش در ذهن تهیونگ باعث شد صدای خنده اش بلند شود و لب هایش به خنده ای مستطیل شکل باز شود. جونگ کوک که اولین بار بود این خنده را از او می دید سعی میکرد چهره اش را خوب به خاطر بسپارد.
تهیونگ در حین خنده گفت:« وای.. مطمئنم صحنه ی خیلی دیدنی ای میشه!»




جونگ کوک سعی کرد کمی با او لاس بزند:« البته... نا گفته نماند که بیشتر ترجیح میدم که شما رو در حین رقصیدن با اون آهنگ ببینم.» و ابروهایش را بالا برد و نیشخند جذابی زد. حالا چهره اش اصلا شبیه ده دقیقه پیش معصوم نبود.




تهیونگ دهانش با حرف آلفا کمی باز ماند. و بعد گفت:« همم... کی میدونه. شاید دیدی...» و بعد چشمک زیبایی را همراه حرفش کرد. جونگ کوک در آن لحظه با ستارگان آسمان ملاقات کرد و بعد دوباره به زمین برگشت. همان لحظه سفارش او هم آماده شد و او به سمت دختر برگشت تا حساب بکند. مثل همیشه بلک کارتش را به او داد و جونگ کوک با دیدن آن صحنه لحظه ای مکث کرد. پس تهیونگ ثروتمند بود! البته خود جونگ کوک هم به واسطه ی پدر کارخانه دارش ثروتمند بود ولی بلک کارت نداشت چون پدرش میزان مشخصی پول در اختیارش قرار میداد. البته قبلا گاهی جونگ کوک نوجوان برای خفن تر نشان دادن خودش بلک کارت پدرش را قرض می گرفت. ولی سالها با آن دوران شرم آور فاصله داشت.




وقتی پسر سفارشش را تحویل گرفت با هم به سمت میزی رفتند که نامجون روی آن نشسته بود. صحبت هایشان حول محور کلاس ها و دانشگاه ادامه پیدا کرد ولی طولانی نشد چون تهیونگ برای حاضر شدن سر کلاسش از آنها جدا شد. ولی همان دقایق برای جونگ کوک بسیار ارزشمند بودند. مخصوصا به این دلیل که در انتها توانست شماره او را بگیرد!




وقتی پسر به اندازه کافی دور شد نامجون به دوست صمیمی اش که گویی در ابر ها سیر میکرد نگاه کرد و گفت:« خب آقای جئون جونگ کوک. لطفا به شنونده های عزیز بفرمایید که الان چه احساسی دارید؟»




جونگ کوک تکه ای از اهنگ خواننده ی محبوبش را با نگاهی پر از علاقه برای نامجون خواند:
«ocean blue eyes, looking in mine, i feel like i might sink and drown and die»
(چشمای آبی اقیانوسیش توی چشمای من نگاه میکنه، احساس میکنم که ممکنه توش فرو برم و غرق بشم و بمیرم.)( آهنگ gorgeous از تیلور سوییفت)




نامجون با شنیدن این خندید و گفت:« خوبه حداقل حتی اگه به جایی نرسید باز ناکام از این دنیا نمیری.»
جونگ کوک که باز صورتش پر از علاقه ای رویا گونه بود پرسید:« خدایا نامجون. یه آدم چطور میتونه انقدر دوست داشتنی باشه. نمیدونی چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا همینجا جلوی همه نبوسمش. تا الان.. همه چیز راحت تر بود. این علاقه از دور راحت تر بود. حالا که باهاش حرف زدم. فک نمیکنم بتونم دووم بیارم. نامجون باید یه کاری بکنم. این علاقه منو میکشه.» و چشمانش پر از اشک شد.




نامجون با حیرت به او نگاه میکرد:« خدایا جونگ کوک! تو واقعا از دست رفتی! مرد! یعنی انقدر اونو دوست داری؟»
جونگ کوک با همان چشمان اشکی به پیراهن بر روی سینه اش چنگ زد:« احساس میکنم الانه که قلبم بزنه بیرون. وقتی به این فکر میکنم که نتونم اونو بدست بیارم حس میکنم قبلم میخواد بترکه. انگار که نفسم بند میاد. اگه این دوست داشتن نیست پس چیه؟» و اولین قطره اشک روی گونه اش چکید.




نامجون به سرعت او را در آغوش کشید تا صورت اشکی اش را نه خودش و نه کس دیگه ای نبیند و با محبت خطاب به دوست چندین و چند ساله اش گفت:« پس جونگ کوکی ما واقعا عاشق شده... خدایا باورم نمیشه. ولی این با ارزشه جونگ کوک. هر کسی نمیتونه توی زندگیش عشق رو تجربه بکنه. این احساس تو با ارزشه. و من هر جوری بتونم کمکت میکنم تا بتونی به تهیونگ نزدیک بشی.» و همانطور ماند تا جونگ کوک آرام شود.




تهیونگ بعد از تمام شدن آخرین کلاسش به آپارتمان جمع و جوری که در یک برج در سئول خریده بود برگشت. آپارتمان سه اتاق داشت با حال متوسط و آشپزخانه ای بزرگ. در عوض دو اتاق و حال آن یک دیوار کاملا شیشه ای داشتند که نمای بسیار زیبایی را از شهر به او میداد. هنوز هم با گذشت چندین سال، زندگی در برج ها و همه این تکنولوژی ها کمی برایش عجیب بود. هر چند به خوبی خو گرفته بود اما گاهی برایش غریب به نظر می آمد. او سالها بدون همه اینها زندگی کرده بود.




روی بالشت گرد و بزرگی روی زمین کنار دیوار شیشه ای نشسته بود و در فضای نیمه تاریک آپارتمان با لپ تاپش مشغول بود. با کمی سرچ و کمی استفاده از توانایی هک کردنش اطلاعاتی از جونگ کوک بدست آورده بود. که چیز عجیبی درشان وجود نداشت. به جز اینکه نمیتوانست به مدارک پزشکی اش در سازمان سلامت دسترسی پیدا کند. رمز گذاری پیچیده و قدرتمندی داشت که نمیتوانست بشکند. وقتی دید موفق نمیشود دست از تلاش کشید و آن را کنار گذاشت. اطلاعات مهمی بود. احتمالا با انرژی بالایی که از او حس میکرد مرتبط بود. درباره اش کنجکاو بود ولی اگر زیادی کنجکاوی میکرد ممکن بود که سازمان امنیت سایبری کشور رد هکش را بزند. و بعد خدانگهدار زندگی مخفیانه.




همان لحظه تلفنش زنگ زد. "جادوگر کوچولو" تنها دوستش و همچنین دستیارش جیمین بود.
جیمین:« چطوری پیرمرد؟»
تهیونگ خندید و گفت:« خوبم. تو چطوری بچه؟»
جیمین:« ای منم خوبم. امروز نبودم چکار کردی؟»
تهیونگ:« به حرفت گوش ندادم. و با جئون حرف زدم!»




جیمین با حرص گفت:« چی؟! تهیونگ! مگه بهت نگفتم این کارو نکن؟! هیچ می فهمی موقعیتت چیه؟»
تهیونگ گفت:« جیمین... فکر میکنم که اون واقعا به من علاقه داره. میتونستم احساساتش رو ببینم.»
جیمین:« تهیونگ من میدونم. و میدونم که تو هم ازش بدت نمیاد. ولی بحث امنیتته تهیونگ! و همین طور احساسات خودت. اون شش سال دیگه تو رو به هر حال فراموش میکنه! بعد چکار میخوای بکنی با احساسات خودت؟»




تهیونگ با ناراحتی گفت:« اگه من بخوام فراموش نمیکنه.»
جیمین گفت:« خب بعدش چی؟ نمی پرسه تو چرا این طوری هستی؟ اونوقت میخوای حقیقت رو بهش بگی؟ که چی؟ به هر حال اون تو رو ترک میکنه! وظیفه محافظتت با منه تهیونگ. نمیتونم اجازه بدم.»




تهیونگ دستی روی صورتش کشید و نفسش را با صدای "پوف" ی بیرون فرستاد. غمگین بود و تنها:« جیمین من خسته شدم. می فهمی؟ نمیتونی بفهمی! تو جای من نیستی. خسته شدم از این زندگی مسخره و پر از تنهایی که معلوم نیست چقدر دیگه ادامه داره! اون به من احساس داره. و این برام با ارزشه. من به عشق اون نیاز دارم. حتی اگه قراره فقط شش سال دووم بیاره و بعدش هم من بمونم و یه قلب شکسته و دلتنگ. به هر حال الانم همونم. پس چیزی رو از دست نمیدم. میخوام که بهش نزدیک بشم.»



جیمین هوف کلافه ای کشید و چند ثانیه سکوت کرد. و بعد به آرامی گفت:« خیلی خب. اگه واقعا این چیزیه که تو رو حتی یه ذره خوشحال میکنه انجامش بده. من در درجه اول قسم خوردم که بهترین دوستت باشم و بعد دستیارت. من فقط خوب بودنت رو میخوام پیرمرد.»
تهیونگ لبخند زد:« میدونم بچه. و ازت ممنونم... راستی! خبری از بچه و اینا نیست؟ نا سلامتی یکی از ویژگی هات امگا بودنته. نسل بعدی دستیار های منو هنوز درست نکردی؟»




جیمین خندید و گفت:« والا پیرمرد هنوز بابای نسل بعدی رو پیدا نکردم چه برسه به خود نسل بعدی. ولی خودمونیم ها... هیچکس شغل خانوادگی ای به این عجیبی نداشته! حیف که فوق سریه وگرنه تو گینس ثبتش میکردیم.»
تهیونگ هم خندید ولی چیزی نگفت.




جیمین با دیدن اینکه تهیونگ سکوت کرده گفت:« خب مثل اینکه پیرمرد دیگه حوصله نداره. من قطع میکنم تو هم به جئون عزیزت برس! خداحافظ!» و به تماس بدون اینکه منتظر حرفی از تهیونگ باشد پایان داد.




تهیونگ چند دقیقه در سکوت فکر کرد. ولی تصمیمش را گرفت. میخواست که به جونگ کوک نزدیک شود. تا حالا قلبش او را به جای بدی نرسانده بود. و حالا قلبش بیشتر از همیشه گواه میداد که این کار درست است. پس حرف قلبش را گوش کرد و با باز کردن صفحه ی چتی شماره آلفا را وارد کرد و بعد برایش پیام نوشت:« سلام جونگ کوکی. تهیونگم. هم صحبتی با تو واقعا لذت بخش بود. گفتم اگه بخوای با هم بیشتر وقت بگذرونیم.»
++++++++++++++++++++++++++++++++++



های لجندز آیم بک!
نمیدونم خوشحال میشید یا نه ولی خب با یه کار دیگه اومدم که سر بر زمین ثم در هواست😂
حقیقتا فقط آپش کردم تا مجبور باشم بنویسمش و اینکه نظر شما رو راجبش بدونم
هنوز استوری لاین به طور کامل تو ذهنم شکل نگرفته به همین خاطر توی دیسکریپشن گذاشتم جای چند ژانر خالی باشه تا بعدا بهش اضافه کنم
فقط میخوام بدونم که آیا سبک نوشته و این قسمت رو دوست دارین و ادامه ش بدم یا نه چون جدیدا احساس میکنم هیچ اعتماد به نفسی تو نوشتن ندارم
آره خلاصه لایو یو منتظر ووت و کامنت های قشنگ تون هستم
فعلا👋🏻

Freya|KOOKVWhere stories live. Discover now