Chapter 7

1 0 0
                                    

شان بعد از شنیدن صدا و فهمیدن اسم موجود زیبای مقابلش، بیشتر از قبل دست و پاش رو گم کرد. نمیدونست حسی که الان داشت رو چطور توصیف کنه اما انگار پسر، تونسته بود که ذهن شان رو مسحور خودش بکنه؛ اونم تنها با گفتن اسمی که مثل خودش خاص بود.

بعد از ثانیه‌ای، دست نیلا به‌ سمت صورتش پیشروی کرد که شان معذب از کارش، صورتش رو عقب کشید و دستش رو روی گونه‌هاش قرار داد تا نیلا متوجه سرخی بیش از حد صورتش نشه.

نیلا که از کار شان متعجب شده بود، دستش رو به عقب کشید و با کنجکاوی به صورت شان زل زده بود که ناگهان سوالی پرسید.

_شان چرا رنگ صورتت تغییر کرده؟

شان سرفه کوتاهی کرد و خجالت‌زده‌ دستی به پشت گردنش کشید. دلیل این رفتارهای احمقانه‌ش رو نمیدونست ولی سعی کرد که بیشتر از این خودش رو مثل یک احمق جلوه نده و اوضاع رو تحت کنترل خودش دربیاره.

_آه...من...هیچی..یعنی منظورم اینه که...

نیلا که متوجه نبود چرا شان چنین رفتاری از خودش نشون میده، به طرفش رفت و دستش رو به آرومی گرفت. با اینکارش شان بیشتر از قبل مضطرب شد و مطمئن بود که صورتش به کل سرخ شده بود. کارها و واکنش‌هایی که به لمس و صدای نیلا نشون می‌داد اصلا عادی نبود و به همین خاطر از خودش خجالت می‌کشید. نیلا لبخند کوچکی به صورت سرخ شان زد و با صدایی زمزمه مانند گفت:

_حالت خوبه؟ رنگ صورتت مثل خون شده!

آب دهنش، با شنیدن اون حرف داخل گلوش پرید و شروع به سرفه کرد.

_چی-..خو...خون؟!

نیلا که انگار درمورد عادی‌ترین چیز ممکن حرف می‌زد، به صدای متعجب پسر، خنده کوتاهی کرد و پاسخ داد.

_آره‌. رنگ صورتت مثل رنگ خون قرمز بود، ولی الان دیگه نیست!

شان ناباورانه به صراحت عجیب نیلا خندید و گلوش رو صاف کرد. شنیدن صدای خنده پسر روبه‌روش، باعث شد که لبخند نصف و نیمه‌ش بزرگتر بشه و روی لب‌هاش خودنمایی کنه.

_صدای خنده‌هات مثل خودت زیباست...

نمی‌فهمید که چه بلایی سرش اومده بود، ولی هر بار که پسر با اون چشم‌های آبی و خیره‌کننده‌ش، بهش نگاه می‌کرد و همچین حرفی درموردش می‌زد، چطور میتونست آروم بمونه؟ لبخندی آروم که نشانه معذب بودنش بود، زد و نگاهش رو به ماسه‌های زیر پاشون سوق داد.

کمی بعد، سرش رو بالا آورد تا جواب تعریفش رو بده اما با دیدن چیزی که نیلا در دست دیگه‌ش نگه داشته بود، جا خورد.

_ممنو-..هی..! اون دفتر رو از کجا پیدا کردی؟!

نیلا از سوال ناگهانی و تغییر لحنش تعجب کرد. دفتری رو که توی دستش نگه داشته بود و به خاطر رطوبت، کاغذهاش چروک شده بودند رو بالا و جلوی صورتش گرفت و تکونش داد.

AthlantaWhere stories live. Discover now