بهترین دوست من

95 17 16
                                    

نمی دونم چه زمانی بود که نگاهم تغییر کرد  یا حتی نمی دونم دلیل این تغییر چی بود  ، فقط این رو می دونم زمانی که به خودم اومدم  به چشمم خیلی زیبا می اومدی .
گونه هات برق می زد و چشم هات از همیشه  درخشان تر و قهوه ای تر بود. بی اختیار محو نگاه کردنت می شدم و با کوچک ترین چینی که کنار چشم هات بوجود می اومد لبخند می زدم ، آخه وقتی لبخند می زدی و نمی تونستی چیزی رو ببینی خیلی زیبا می شدی .

حس ترسناکی بود ، این که دیدم نسبت بهت عوض بشه ، این که نخوام اون لبخند برای کسی جز خودم باشه . این که نخوام پوست لطیف دستت رو کسی لمس کنه و از کوتاه بودن انگشت هات شگفت زده بشه .

انقدر بی سر و صدا توی قلبم نفوذ کردی که حتی متوجه ورودت نشدم .

دوست بودن با تو برای من همه چیز بود .

تو برای من صبحانه ای بودی که قبل از دویدن برای رسیدن به مدرسه می خوردیم .
برام اون جزوه ای بودی که بخاطر خوابیدن سر کلاس از نوشتنش جا می موندم و همیشه برام می نوشتی .
تو برای من شونه ای بودی که تو اتوبوس سرم رو روش می ذاشتم و به چراغ های روشن و رنگی شهر نگاه می کردم ، اون فیلم آخر شبی بودی که بخاطر غم انگیز بودنش گریه می کردیم .

تو برای من تمام معنی بچگی و نوجوانیم بودی !

پس حق داشتم که نفهمم کی احساساتمم نسبت بهت انقدر رشد کرد و تبدیل به عشق شد .

درسته من عاشقت شدم جیمین .

عاشق تنها و بهترین دوست کودکیم !
شاید همه چیز از اون روزی شروع شد که به واحد کنارمون نقل مکان کردید و من دیدمت .

داشتم توی کوچه لی لی بازی می کردم و با هر باری که پاهام روی خط های سفید که با گچ روی آسفالت کوچه کشیده بودم می رفت غر می زدم و توی ذهنم از خودم امتیاز کم می کردم .
کاملا توی دنیای خودم و بازی ساده ام غرق شده بودم که کامیونی با بیشترین سر و صدایی که تا به حال شنیده بودم کنار خونمون متوقف شد . عصبانی بخاطر بهم خوردن تمرکزم چرخیدم و به کامیون گنده و زشت روبه روم نگاه کردم و طی یک حرکت غیر قابل انتظار زدم زیر گریه .
هنوز هم وقتی به اون اتفاق و اون حرکتم فکر می کنم عرق شرم روی پیشونیم می شینه و می خوام خودم رو تو نزدیک ترین سوراخی که می بینم مخفی کنم .

انقدر غرق گریه کردن و عصبانی بودن از دست اون کامیون بزرگ و بدبو بودم که متوجه توقف یک ماشین شخصی و پیاده شدن یک خانواده سه نفره ازش نشدم تا زمانی که دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای مهربونی از بالای سرم گفت : مرد کوچولو برای چی گریه می کنی ؟

درجا خفه شدم و ترسیده به سرعت برگشتم تا دست دزدی که قرار بود با آبنبات های پرتقالی گولم بزنه رو بپیچونم و فرار کنم .

اما بجای یه مرد کچل که یه آبنبات سمتم گرفته باشه با بابات که با یه لبخند بزرگ به صورت خیس و چشم های پف کرده ام  نگاه می کرد  رو به رو شدم .

[ Dear my friend ]Where stories live. Discover now