part Thirteen:Information 1

26 5 3
                                    

مامور ماشین را روبه روی پله ها نگه می دارد؛هرسه از ماشین پیاده می شوند؛خدمتکار در را برایشان باز
می کند و انها را به داخل راهنمایی می کند.
گرگ نگاه سریع به اطراف می اندازد:کجاست؟
خدمتکار:اقا،از وقتی که شما رفتید از اتاقشان بیرون نیامدن.
شرلوک و گرگ باهم چشم تو چشم می شوند:لعنت بهت مارک...
ماریا،بچه را ببر تو محوطه_درحالی که داشتند از پله ها بالا می رفتند _ تا وقتی صدات نزدم همانجا نگهش می داری...
لستراد قدم هایش را سریع می کند تا عصبانیتش را پنهان کند. انها هر چه قدر به در اتاق نزدیک می شوند بوی تند الکل شدید تر  می شود.
گرگ در اتاق را باز می کند و ناگهان بوی الکل به دماغش برخورد می کند.
گرگ توجهی به موافق بودن یا نبودن مارک نمی کند و پرده هارا کنار می زند و نور عصر به داخل اتاق حمله می کند و تاریکی را می خوابند.
مارک دستش را جلوی چشمانش می گیرد:چه کار
می کنی مردک احمق...
لستراد کلمات را به سمتش پرتاب می کند:من احقم_پوزخندی از عصابنیت 
می زند_لعنت بهت...لعنت ،تو احمقی که تا از چیزی
می ترسی به این پناه می بری.
مارک می خواهد بلند شود اما از شدت مستی کنترل عضلاتش را ندارد پس بی خیالش می شود.
کمی از الکل را می نوشد:افرین سربازرس می بینم که توی این نصفه روز خوب درس هایت را یادگرفتی_صورتش را از تاریکی گوشه ی اتاق بیرون می اورد_اما تو هنوز همان احمق معتادی هستی که پیدات کردم...
شرلوک وحشت را در چشمان برادرش می بیند:چه جالب! فرزند مهبوب خانواده دوباره شروع به نوشیدن کرده...فکر نمی کردم یک ربات می تواند ترس را تجربه کند.
مارک خنده ای عصبی سر می دهد:اااه برارد،می فهم نیکویتن به مغزت نرسد چه می شود_ او از عمد صورتش را به سمت پارتنرش می گیرد_جالب...یادم باشد افراد مریض را باهم تنها نگذارم.
با شنیدن این حرف گرگ کنترلش را از دست
می دهد_برایش مهم نیست که صدایش کل عمارت را بر دارد-به سمت مارک می رود؛لیوان از دستش
می گیرد و ان را به دیوار می کوبد.
مارک جلویش می ایستد:مردک دیوانه...از همنشینی با یک معتاد...
گرگ با شدت حلش می دهد و روی تخت
می افتد:ساکت شو ...ساکت .داری از ترس ابرویت سکته می کنی بعد هنوز این غرور لعنتی را نکشتی .چشم هایت را بازکن!کل پاسگاه را برای یک تکه کاغذ بسیج کرده ام._شیشه ی ویسکی را  بلند 
می کند و جلوی صورت مارک می گیرد_بعد تو به جای کمک به ما داری خودت را با این لعنتی خفه می کنی.
مارک به لبه ی تخت تکیه می دهد:اون تکه کاغذ...اون نامه اعلام شورش است.
گرگ:برایم مهم نیست داخلش چی هست..
به سمت ایفون اتاق می رود:رابرت،_رابرت:بله اقا_سریع بیا بالا و اقا را برای جلسه اماده کن_رابرت:چشم_دو نفرهم بیار اتاق را مرتب کنند.
شرلوک کنار دیوار ایستاده بود داشت به برادرش نگاه می کرد؛برادری که تا قبل از ماجرای دیوانه خانه مثل روبات بود اما حالا او هم مانند خودش دارد می فهمد که احساسات چیست.
در قصر ذهنش به دنبال جمله ی می گشت که بگوید که گرگ او را بیرون می کشد.
گرگ:شرلوک..شرلوک
شرلوک نگاهش را از برادرش می گیرد:بله
گرگ:بهتر بریم پایین تا انها اوضاع را مرتب کنند.
شرلوک:مطمئنی حالش خوب است؟!
مارک:نمی خوام کسی نگرانم باشد_از روی تخت بلند می شود_تا یک ربع دیگر شما را در دفتر می بینم.
گرگ به خدمتکاران اجازه ی ورود می دهد و خودش و شرلوک از اتاق خارج  می شوند.
گرگ داشت از پله پایین می رفت که دید رزی دارد به سمتش می اید.
رزی صبر می کند تا هر دو از پله ها پایین بیاید و روبه پدرش می کند:پدر،حال عمو مارک خوبه؟!
گرگ:اره فرشته کوچولو_به ارامی به رزی نزدیک
می شود_ایا می توانم بغلت کنم؟
رزی به پدرش نگاه می کند و بعد از چند ثاینه مکس:بله عمو.
گرگ او را در بغل می کند و به سمت سالن پذیرای
می روند.
گرگ رزی را روی پایش می نشاند .
گرگ:رزی ،بعضی وقت ها باید به ادم بزرگا یاداوری کرد که ترس مسیر خوبی در زندگی نیست.
رزی با تعجب نگاهش می کند :یعنی من باید همیشه مثل پدرام شجاع باشم؟
شرلوک روبه دخترش می کند:هیچ چیز برای همیشه نیست...ماهم ترس را تجربه می کنیم اما بهتر گاهی برای کنترلش کمک بخواهیم.
رزی با انگشتانش بازی می کند:پدر،من کار خوبی کردم که درباره اش باهات حرف زدم؟
شرلوک:بله.
رزی :پس شما عمو مارک را برای اینکه ترسیده دعوا نمی کردید؟
لستراد لبخندی می زند:نه عزیزم،ما فقط داشتیم بهش چند نکته را یاداوری  می کردیم..
انها در حال صحبت بودنند تا اینکه رابرت وارد اتاق پذیرایی می شود.
رابرت:ایشان در اتاق جلسه منتظر شما هستند.
لستراد کودک را روی زمین می گذارد و با شرلوک
می خواهند به سمت اتاق مایکرافت بروند اما قبل از اینکه پذیراییی را ترک کنند ؛لستراد خود را هم قد رزی می کند.
لستراد:ایا تاحالا قیافه ای اون خانم را
از نزدیک دیده ای؟
رزی به نشانه ی تایید سرش را تکان می دهد.
لستراد:پس می توانی هرموقع صدایت زدم او را برایمان شناسایی کنی؟
رزی:بله.
او بلند می شود و به رابرت می گوید که هروقت صدایش زد دختر را به داخل اتاق بیاورد و بعد هردو به سمت اتاق جلسه می روند.
انها در اتاق را باز می کنند و طبق معمول انها با کسی مواجه می شوند که احساساتش را خاموش کرده و مثل یک روبات پشت میزش نشسته است و منتظر اطلاعات است
لستراد با صدای گذاشتن پرونده ها روی میز مایکرافت سکوت را کنار می زند و
می گوید:خوش حالم که برگشتی.
مایکرافت:برای احوال پرسی وقت هست؛_نگاهش را به برادرش می دهد-امیدوارم برای مسئله ی مهمی انجا امده باشی؟
لستراد شروع می کند:فکر میکنم بهت گفته اند که معشوقه ای مگروم خودکشی کرده و این کار را برای نجات جانش انجام داده؟
مارک:ندیده بودم کسی برای نجات جانش خودکشی کند!
گرگ:او شب قتل خانه او بوده؛قاتلمان به خیال اینکه او تنها هست سرزده به ملاقت او می رود اما تمام مساحباتش غلط از اب در می اید اما دیگر دیر شده بوده...
شرلوک که از شنیدن داستان های تکراری پلیس خسته می شود و حرف او را قطع می کند.
شرلوک:ضمیر ناشناس را بذار کنار!_بلند می شود و به روش خودش اغاز می کند_ خوب،این ضمیر ناشناس یا قاتل ما یک زن است.

British Lifestyle Where stories live. Discover now