After you

66 12 0
                                    

با بارش قطرات باران که مانند شلاق های تازیانه ای بر سر و تن مردم فرود می امدند، چتر چهار خونه اش رو که تنها خاطره ای از آن مرد ناشناخته براش بجا مانده بود رو باز کرد و مانعی برای برخورد آن قطرات با موهای لختش ایجاد کرد.

تیله های قهوه ای رنگش رو به سمت آسمان بارنده ی سردی کشید که حتی اون هم به حال و روز پسر می گریست. آهی کشید که  بخار سفید رنگی از بین لب های خشکیده اش پا به فرار گذاشت و در دود و دم شهر گم شد.

قدم های بلندی که در همهمه ی مردم و صدای باران گم میشدند، دستای یخ زده ای که به کت زخیم قهوه ای سوخته اش دعوت شده بود و اونها رو در خودش جای داده بود. همه ی اینا جزئیاتی بود که ظاهر پسر رو شکل میداد.

دستای به سردی یخش رو انگار که هیچ روحی رو در خود نداشتند به حرکت دراورد و با نرمی شال گردن پشمیش رو دور گلوش پیچید. احساس کرد که گرمای بیشتری کم کم درون بدنش ریشه ‌و جوونه میزنه.

نمی تونست بگه از این وضعیت ناراضیه چون اون عاشق باران بود. عاشق خیس شدن زیر قطره های ریز باران که صورتش رو با محبت نوازش میداد، عاشق دراز کشیدن روی زمین و بوی دلنشین خاک نم خورده در اثر بارش باران رو در ریه کشیدن.

خیلی وقت بود که دیگه این کار هارو نمیکرد. از وقتی که اون رفته بود، انگار کل خوشی های زندگیش رو با خودش برده بود. اون خیلی وقت بود که نیستیش رو به رخ جونگین میکشید ولی جونگین بدون اون بلد نبود چطور باید زندگی کنه.

سهون از زندگی جونگین رفته بود و لعنت بهش! جونگین بیشتر از هر موقع دیگه ای بهش نیاز داشت و اون نبود. آرزو می‌کرد کاش هیچ وقت سهون رو نمیدید که در این حد عاشق و وابسته اش بشه...

یک روز بارانی در پاریس باید جالب می‌بود ولی نه برای پسر مو قهوه ای که با چشمای توخالی و بی احساس زنجیره ی نگاهش رو به این طرف و اون طرف می انداخت. می‌شد درد و نا امیدی رو تک تک اجزای صورت پسر دید و باعث و بانی همه ی این ها اون بود! همونی که با اومدن و رفتنش همه چیز تغییر کردند.

پاریس مثل مارسی نبود. برخلاف مارسی پاریس همیشه آفتابی بود، ولی این بار انگار پاریس میخواست با بارانش جای خالی و نبود کسی رو به پسر نشون بده و تقریبا موفق هم بود!

دنباله ی نگاهش رو از مردمی که با شتاب پا بر زمین میگذاشتند و سریع از کنارش رد میشدند تا به کارهاشون برسند گرفت و به دست لرزانی که چتر چهارخانه ی قدیمی رو نگه داشته بود، داد.

لحظه ای هوس کرد که چتر رو زمین بندازه و خودش رو زیر باران رها کنه. خودش اینجا در ژرفای عمیق پاریس قرار داشت ولی مغز و قلبش در جدال بودند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 25 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Querencia Where stories live. Discover now