XII

193 31 32
                                    

سوبین قابلمه غذا رو وسط میز گذاشت. اولین باری نبود که غذا می پخت.
صدا زد:
- هیونگ غذا آمادست.
یونجون که تازه از دانشگاه برگشته بود و لباسشو عوض کرده بود سر میز نشست:
+ چه دوستایی داری. الان دیگه رسما یه جوری براشون نرمال شده که تو ناپدید شدی که انگار هیچ وقت باهاشون دوست نبودی.
سوبین نمی‌تونست بگه که ناراحت نشده، ناراحت شده بود. واقعا ناراحت شده بود. اما به دوستاش حق میداد. حتی اگه مرده بود هم توی این یک و نیم ماه دیگه فراموشش کرده بودن.
همونطور که غذا رو توی کاسه می‌ریخت جواب داد:
- خانواده که نداشتی باشی، دوست ها هم سریع فراموشت می‌کنن.
حالا انگار یونجون کمی قانع شده بود که چرا سوبین هیچ وقت برای فرار تقلا نکرده. شاید چون بیرون اون دیوار ها هم کسی منتظرش نبوده.
بعد از چند لحظه غذا خوردن در سکوت، سوبین پرسید:
- برنامه امروزت چیه؟
یونجون سرش رو از کاسه‌ش بیرون آورد:
+ بعد از ظهر کلاس دارم تا برسم خونه شب میشه. ولی شب دیگه هیچی.
سوبین سر تکون داد. یونجون ادامه داد:
+ چرا؟
- هیچی همینجوری.
+ هیچ وقت دلت نخواست برگردی دانشگاه؟
سوبین از سوال ناگهانی یونجون شوکه شد:
- من ربوده شدم! هر وقت بخوام دوباره میتونم برگردم دانشگاه پس فعلا از آزادیم استفاده می‌کنم!
لحنش مشخصاً آمیخته با شوخی بود. اما لبخند یونجون از یاد آوری اینکه سوبین هنوزم توی خونه‌ش زندانیه، روی لبش خشک شد. تا کی قرار بود این وضعیت ادامه پیدا کنه؟
چاپستیکش رو کنار کاسه‌ش روی زمین گذاشت و به سوبین که غرق غذاش بود زل زد، به چتری هاش که کمی بلند شده بود و کل پیشونیشو پوشونده بود. اخم ریزی که موقع غذا خوردن بین ابروهاش بود، چشمای متمرکز قهوه‌ای رنگش، لپاش که نسبت به روزای اول تپل تر شده بودن و لبای خرگوشیش که موقع غذا خوردن تکون می‌خوردن.
جزئیات چهره‌ی اون پسر به طرز وحشتناک و عجیبی براش دلنشین و دوست داشتنی بودن و هنوز نمی‌دونست چرا و چطور...
با صدای داد سوبین رشته افکارش پاره شد و دست از زل زده به لب های سوبین کشید.
- چرا اینجوری به لبام زل زدی!
دستاشو روی لباش گذاشته بود و تقریبا نصف صورتش پوشیده شده بود.
+ نزده بودم!
سوبین لجبازانه و با خنده جواب داد:
- زده بودی!
یونجون دوباره چاپستیکش رو برداشت:
+ داشتم فکر می‌کردم خیلی وقته نبوسیدمت.
قرمزی گونه های سوبین، حتی با وجود دستاش که روی صورتش بودن باز هم کاملا توی چشم بود.
- پررو!
یونجون خندید. فقط یه چیزی گفته بود اما حالا که فکر می‌کرد، اشتباه نگفته بود.

******

سوبین روی کاناپه لم داده بود، بالشش رو توی بغلش گرفته بود و کانال ها رو عوض می‌کرد. با دیدن تیزر یه دراما، رو به اتاق یونجون داد زد:
- اون سریال جدیده امشب قسمت جدیدش میادا! خونه‌ای که؟
یونجون که داشت کراواتش رو می‌بست تا بره دانشگاه هم با داد جوابش رو داد:
+ آره هستم.
چند لحظه بعد با کروات توی دستش بیرون اومد:
+ سوبین بیا اینو ببند.
سوبین با بی حوصلگی از جاش بلند شد و کراوات یونجون رو از دستش گرفت و دور گردنش انداخت:
- مگه مجبوری خب.
یونجون جواب داد:
+ اوهوم. یه استاد باید همیشه موجه و موقر باشه.
- تا قبل اینکه من اینجا باشم چجوری موجه و موقر می‌شدی پس؟
+ به سختی.
سوبین کراواتش رو بست و‌ عقب رفت.
- برو دیرت میشه.
ولی یونجون چشماشو بست و لپش رو جلو آورد:
+ اول بوسم کن.
سوبین با چشمای متعجب و منزجر بهش نگاه کرد:
- استاد موقر؟ کی انقد لوس شدی؟
یونجون دستش رو پشت کمر سوبین گذاشت و جلو کشیدش:
+ انقد حرف نزن کاری که گفتمو انجام بده.
سوبین همونطور متعجب خم شد و گونه‌شو بوسید، یونجون هم در جواب بوسه کوچیک و کوتاهی روی لباش گذاشت و سریع خونه رو ترک کرد.
سوبین شونه بالا انداخت:
- یه چیزیش بود ها!
به کاناپه برگشت و بالشش رو دوباره بغل کرد:
- فکر نکنم امشب وقت کنیم دراما ببینیم.

******

وقتی یونجون برگشت، تازه شب شده بود. اما سوبین با تلویزیون روشن روی کاناپه خوابش برده بود و گردنش هم کج شده بود.
یونجون لبخندی به لبای جلو اومدش زد و سعی کرد بدون اینکه بیدارش کنه گردنش رو درست کنه. با خودش زمزمه کرد:
+ چرا بدون شام خوابیدی آخه بچه.
بعد روی مبل نشست، کراواتش رو شل کرد و به سوبین زل زد:
+ فردا هم حتما قراره یقه‌مو بگیری که چرا برای درامات بیدارت نکردم.
داشت تلویزیون رو خاموش می‌کرد که نگاهش به راهروی تاریکی خورد که به کلکسیونش می‌رسید. قبل از اوردن سوبین به اونجا، بیشتر زمانش رو اونجا می‌گذروند اما حالا یک ماهی بود که دیگه پاشو هم اون تو نذاشته بود.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. رمزش رو وارد کرد و وارد اتاق سرد شد.
خون، روی سرامیک های سفید یخ زده بود. جسد یخ زده‌ی مردی که یک ماه پیش مرده بود، هنوز همونجا افتاده بود.
از روزی که اون اتاق تبدیل به کلکسیون یونجون شده بود، هیچ وقت انقدر نامرتبی رو به خودش ندیده بود. یونجون همیشه به طرز وحشتناکی روی کلکسیونش حساس بود.
کنار یکی از قفسه ها ایستاد و شیشه کوچیکی رو برداشت. انگشت کوچیک دامادی که تو کلیسا کشته بودش. آخرین قتلش قبل از ورود سوبین به زندگیش.
میخواست شیشه رو سر جاش بذاره که از دستش افتاد و شکست:
+ اوپس!
به نظر نمیومد اونقدرا هم غیرعمد باشه.
دیدن اونجا دیگه به اندازه قبل براش لذت بخش نبود.
بیخیال ظرف الکل و شیشه خورده های کف زمین شد و از اتاق بیرون رفت، اما همین که پاشو بیرون گذاشت سوبین رو پشت در دید.
چهره سوبین واقعا در هم رفته بود، انگار اصلا انتظار نداشت یونجون دوباره وارد کلکسیونش بشه.
- رفتی اونجا؟
یونجون نمی‌دونست چرا به خاطر لحن سوبین هول کرده:
+ فقط... فقط رفته بودم یه نگاهی بندازم همین.
سوبین کمی به داخل سرک کشید و از راهروی تاریک بیرون اومد. نمی‌دونست چرا اما فقط میخواست خیالش راحت بشه شیشه جدیدی به اونجا اضافه نشده.
- امشب نوبت توئه شام درست کنی.
یونجون با اینکه کاری نکرده بود، انگار از اینکه سوبین بیخیالش شده بود خیالش راحت شده بود.
همون‌طور که به اتاقش می‌رفت جواب داد:
+ لباسمو عوض کنم، میام.
سوبین دوباره به کاناپه‌ش برگشت و شبکه ها رو عوض کرد تا زمان بگذره و دراماش شروع بشه.
یونجون استیناشو بالا زد و قابلمه رو آب کرد و روی گاز گذاشت. داشت به سمت یخچال می‌رفت که سوبین صداش زد:
- یونجون؟
صداش می‌لرزید، یونجون مضطرب به سمتش برگشت، چشماش پر از اشک بود.
+ چی شده؟
- تو‌ کشتیش؟

~~~~~~

من اصلا نمیگم چی شده کی مرده برین هفته دیگه بیاین😔
ووتم بدین کامنتم بذارین و این داستانا
دوستتون دارم، شبتون بخیر❤️

Bloody Love (Completed)Where stories live. Discover now