در جواب ماه مورد علاقهی اکثریت آدمها، به احتمال زیاد ماه آوریل از درصد بالایی برخوردار بود. اما علاوهبر هوای پاک و آسمان آبیاش، بخاطر فرا رسیدن فصل بهار باران زیادی رو توی ابرهای تیرهاش به همراه داشت.
بارانهایی که گاه نمنم میباریدن و یک فضای عاشقانهای برای زوجهای جوان میساختن و گاه به قدری شدید بودن که رهگذرها به دنبال سایهبانی برای در امان ماندن از ضربات شدید و خیس شدن ممتد میگشتن.
اون روز 8 آوریل، یکی از همون روزهایی بود که باران با شدت زیادی میبارید و قطرات درشت اون، بخاطر سرعت بالایی که در حین سقوط داشتن، با خشونت به تن و بدنهی اجسام برخورد میکردن. از دار و درختها گرفته تا ماشین و انسانها و یا حتی سگها و گربههای بیخانمانی که زیر کارتون و یا صندلیهای پارک پناه میگرفتن و تا به اتمام رسیدن باران صبر میکردن.
پسر جوان که بخاطر حواس پرتیهای اخیرش کیف پولش رو جا گذاشته بود و هیچ پولی همراهش نداشت، با دیدن ابرهای سیاهی که بالای سرش توقف کرده و هدیهی خودشون رو به زمین میبخشیدن، آهی کشید و گفت: چرا هر روز بارون میاد؟ آه لعنتی!
برخلاف خیلیها، عاشق فصل زمستان بود و اون رو بخاطر برفی که مزاحمت چندانی در رفت و آمد اون درست نمیکرد، دوست داشت.
زیپ سوئیشرتش رو بالاتر کشید و با دیدن اتوبوسی که به نزدیکترین ایستگاه خونهاش میبرد، با حسرت آهی کشید. اون مجبور بود که امروز پیاده برگرده و زیر باران خیس بشه. این باید درس عبرتی میشد تا قبل از ترک کردن خونهاش، نگاهی به کیف پولش میانداخت و دست خالی بیرون نمیاومد.
برخلاف همیشه، توقفی توی ایستگاه نداشت و با قدمهای تند و بدنی که جمع شده بود به راه رفتنش ادامه داد.
زیر لب شروع به غر زدن کرد.
″لعنتی باید همین امروز بارون میومد؟ کمکم داره از بارون بدم میاد!″
رهگذرها مثل پارک جیمین، با قدمهای بلندی، از گوشهی پیاده رو راه میرفتن و خودشون رو به اولین وسیلهی نقلیه میرسوندن. الحق که این آدمها دروغگوهای خوبی بودن. همگی اونها از علاقهای که به باران داشتن حرف میزدن اما حین باریدن باران، ازش فرار میکردن و به دنبال سرپناه میگشتن.
با دیدن دختر دبیرستانیای که چتر به دست، به آرامی و بی هیچ عجلهای قدم میزد، پلکی زد و با خودش گفت: اگه تنبلی رو کنار میذاشتم و چترم رو از انباری میآوردم، حالا مثل گربهی توی حوض افتاده نمیشدم.
سرش پایین بود و سعی داشت بدون نگاه کردن به اطراف، مانع برخورد قطرات شدید باران به صورت و چشمهاش بشه.
با رسیدن به پیچ انتهای خیابان، ناخودآگاه مثل همیشه سر بلند کرد و با نگاهش دنبال پسر جوانی گشت که به تازگی موفق شده بود اسمش رو بپرسه و سنش رو بدونه.
″به نظر میرسه جئون جونگکوک هم از بارون متنفره.″
چند قدمی جلو برداشت و همینکه خواست پیچ خیابان رو رد کنه، با شنیدن صدایی که لابهلای صدای شلاق مانند باران مثل یک نجوا نقش ایفا میکرد، ایستاد و با چشمهای تنگ شدهای اطراف رو گشت.
″آیس مَن!″
مرد یخی، این لقبی بود که جونگکوک بخاطر شغل جیمین بهش داده بود. هیچ وقت فکرش رو نمیکرد مشتریای بخواد بخواد چنین لقبی رو از روی کار کردنش توی مغازهی بستنی فروشی بهش بده.
نگاه از سمت راستش گرفت و همینکه خواست به طرف مقابلش برگرده و صاحب صدا رو پیدا کنه، با حس نکردن برخورد قطرات باران، سریع نگاهش رو به بالا سوق داد.
با دیدن چتری که بالای سرش قرار گرفته بود، متعجب شد و با دید واضحتری نگاهش رو پایین داد و از دستهای کشیدهی پسر به چهرهی مردانهی صاحب چتر رسید.
جونگکوک بود. همون پسری که لحظهای پیش با نگاهش دنبالش میگشت و حالا اون دقیقا کنارش ایستاده و اون رو از باران نجات داده بود.
″اینجا چیکار میکنی؟ چرا با اتوبوس نمیری؟″
جیمین که قرار نبود حقیقت رو بگه و حواس پرت بودنش رو به پسر ثابت کنه، صداش رو صاف کرد و گفت: آممم.. چیزه.. اتوبوس.. من بهش نرسیدم.
لبخندی زد و با آرامش پرسید: فاصلهی خونهات تا اینجا زیاده؟
تنها سر تکون داد و نگاهش رو توی سیاهی چشمهای جونگکوک به گردش درآورد.
″مسیرت از اونوره نه؟″
نگاه به قسمت شرقیِ سه راه انداخت و با گفتن «آره» تایید کرد.
جونگکوک، کلاسور تختهایش رو محکم به سینهاش فشرد و چتر رو به دست جیمین داد.
″بیا بگیرش! زودتر برو خونه و مراقب باش سرما نخوری.″
با تعجب نگاهش کرد و گفت: پس خودت چی؟
وقتی از گرفتن چتر، مطمئن شد؛ دست خودش رو عقب کشید و با اشاره به خیابان روبهروش گفت: خونهی من نزدیکه. تا پنج دقیقه میرسم.
″ولی..″
نگاه به دست ظریف جیمین انداخت و گفت: قبل از شدیدتر شدن بارون برو. سعی کن بقیهی راهت رو تاکسی بگیری.
از زیر چتر بیرون رفت و کلاسورش رو روی سرش گذاشت و با صورت جمع شدهای گفت: بعدا.. میبینمت آیس من.
رو گرفت و برخلاف جیمین، به قدمهاش سرعت داد و بعد از آخرین نگاهی که به پسر پشت سرش انداخت، از پیچ خیابان گذشت و از کنار پیادهرو برای کمتر خیس شدنش استفاده کرد.
وقتی از دیدش دور شد، نگاه به جای دست جونگکوک انداخت و دستش رو دقیقا همونجا گذاشت و با فشردن دستهی چتر زیرلب گفت: میبینمت.. بعدا.. آره.. قطعا باید ببینمت.
حالا مثل همان دختر دبیرستانی، آهسته قدم برداشت و به صاحب چتر که اخیرا باهاش آشنا شده و به طرز عجیبی جذبش شده بود، فکر کرد. بعد از اون پیچ خیابان، باران دیگه اذیت کننده نبود. بلکه صدای برخوردش به سنگفرشهای زیرپای جیمین، موسیقی بیکلام زندهای براش درست کرده و اون رو توی افکارش بیشتر غرق میکرد.
YOU ARE READING
Black Umbrella: Ice Man ☔
FanfictionGenr: romance Writer: Delaraam Telegram Channel: Delaraam_Fanfic