SHOT 5

310 58 77
                                    

سوم شخص

چند ساعتی گذشته بود، حالا دیگه هوا روشن شده بود و یونگی درحالی که قوطی کوچیک پودر رو توی دستش فشار میداد، پایین تخت مرد بزرگتر نشسته بود و با نگاهی که چیزی ازش خونده نمیشد؛ بهش خیره شده بود‌....

هوپ:پاپا، چرا رو زمین نشستی؟؟

با شنیدن صدای هوسوک لرزی کرد و نگاهش رو بهش دوخت، ترسیده بود، دقیقا از ساعتی که مرد بزرگتر مرده بود و یونگی می دونست قراره هوسوک همه چیز رو بفهمه ترسیده بود؛ چه جوابی می خواست بده؟؟

هوپ:بابا هنوز خوابه، اون که همیشه زود بیدار میشه

درحالی که به تخت نزدیک میشد گفت، دست پدرش رو گرفت و با حس کردن سرمای زیادش اخم کرد، چندین بار به شونش زد تا بیدارش کنه اما جوابی نگرفت؛ البته که قرار نبود از یه مرده واکنش دریافت کنه....

هوپ:بابا، باز قرص خواب خوردی؟؟
دوباره خوابت سنگین شده....

با کلافگی گفت و وقتی بازم جوابی نگرفت نگران شد، حدس هایی توی سرش بود که نمی خواست باورشون کنه، اما برای درست و غلط بودنشون باید امتحان میکرد؛ باید می فهمید که اون تصورات الکین....

انگشتاش رو روی مچ دست پدرش گذاشت و با حس نکردن ضربانی، اضطاب و ترسش دو برابر شد، بار دیگه انگشتاش رو جلوی بینیش نگه داشت تا گرمای نفس هاش رو حس کنه اما بازم خبری نبود؛ پدرش رفته بود....

فهمیدن این واقعیت باعث شد برای دقایقی توی شوک بره، بدون هیچ حرف و حرکت اضافه ای به پدرش خیره شده بود و یونگی کم کم داشت نگرانش میشد، نمی دونست باید چیکار کنه؛ چطوری باید از شوک خارجش میکرد؟؟

یونگ:ه....هوسوکا....

نگاه مرد کوچیکتر حالا به پاپاش بود، به عبارتی روی دستش تمرکز کرده بود، می تونست شی کوچیکی رو بین انگشتاش ببینه و این براش کافی بود تا بازم حدس های ترسناکی بزنه؛ چیزایی که نمی خواست واقعی باشن....

قدماش رو به طرف پاپاش برداشت و یونگی از جاش بلند شد، نگاه ترسیدش رو به مردی که عنوان پسرش رو به دوش می کشید داد و با دیدن چشمای خیرش به دستش؛ احساس کرد پاهاش توان ایستادن ندارن....

فقط چند ثانیه طول کشید تا همه چیز خراب بشه، هوسوک قوطی رو از دستش گرفت، سرش داد کشید و یونگی هیچ کاری جز لرزیدن نتونست بکنه، اما الان وقت ترسیدن نبود؛ باید علت کارش رو توضیح میداد‌

یونگ:اون خودش اینو خواست هوسوک....

هوپ:مزخرف نگو، چرا باید همچین چیزی بخواد؟؟
باورم نمیشه باهاش اینکار رو کردی..‌..

درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت و یونگی دنبالش کرد

یونگ:صبر کن هوسوک، من هیچوقت نمی خواستم همچین کاری کنم، اگه پای تو وسط نبود؛ بازم تحملش میکردم‌....

FORBIDDEN LOVEWhere stories live. Discover now