1. Fall

139 32 32
                                    

با حس سوزش شدیدی در ناحیه سر و شقیقه‌هاش، ابروهاش رو در هم‌ کشید و لای چشم‌هاش رو کمی باز کرد. روی دستش احساس سنگینی و گرمایی میکرد که نمیدونست از چه چیزی یا چه‌کسی منشأ میگیره اما انرژی تکون دادن سرش و به پایین نگاه کردن رو هم نداشت. بیش از حد احساس خستگی و درد میکرد و اینکه فقط لحظات محوی از یک صخره و سقوط یادش بود کلافه‌ش میکرد.

"ویل؟"

شنیدن صدای خش دار شخص دومی همزمان شد با برداشته شدن سنگینی از روی دستش. لحظه‌ای نفس راحتی کشید و نگاهی به مرد انداخت. هانیبال لکتر بود که با پیراهن قرمز بافتی جلوش نشسته بود. اخمش پررنگ تر شد.

"تو..."

"باید تا الان می‌مردی!" خواست بلند بگه اما انگار چیزی جلوی چرخیدن زبونش رو گرفته بود. وقتی تلاش‌هاش برای کامل کردن جمله‌اش بی‌ثمر موند، با عصبانیت پلک‌هاش رو روی هم فشرد و دست‌هاش رو مشت کرد.

"چی شده؟ چرا همه‌ی بدنم... درد میکنه؟"

درحالیکه سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه، آهسته‌ از لای دندان‌های به هم‌ چفت شده‌اش گفت و به سقف خیره موند. اون سقوط‌شون رو به یاد داشت. فقط سقوط، اما هرچقدر که فکر میکرد این حد از سوزش و درد برای اون ارتفاع خیلی زیاد بود.

از اول هم میدونست اون ارتفاع برای مرگ کافی نیست، اما امیدوار بود حداقل سر مرد به یک سنگ تیز یا هرچیزی شبیه به اون برخورد کنه. اما حالا نه تنها به خواسته‌اش نرسیده بود، خودش هم از درد درحال مرگ بود.

هانیبال برای چندثانیه فقط بهش خیره موند. اون چشم‌ها لحظه‌ای بنظرش غریب اومدن. بعد پلکی زد و سر تکون داد.

"زخمی شدی، ویل. دو روز میشه. بابتش متاسفم."

"دو روز." چندثانیه توی ذهنش اکو شد. دو روز. دو روزِ لعنتی فقط بیهوش بودن. عالی شد. نمیتونست باور کنه و عصبانی بود. به قدری عصبانی که میخواست برای ساعت ها فریاد بکشه. انقدر بلند که حنجره‌اش بی‌حس بشه.

"ولی من از اون صخره انداختمت پایین."

"من اینکار رو کردم. اونی که باید دو روز یا بیشتر بیهوش میموند و تهش میمرد توی لعنتی بودی نه من!" خواست داد بزنه. بلند این کلمات رو توی صورت مرد فریاد بزنه اما دوباره نتونست. نمیفهمید چرا هربار که میخواست حرف اصلیش رو بزنه زبونش اینطوری قفل میکرد.

"خفه شو، تئودور." صداش رو شنید که توی سرش پخش شد. مثل همیشه، وجود مزاحم اون به ضررش تموم می‌شد. اصلا کی فرصت کرده بود بیدار شه؟

چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و سعی کرد واکنشی نشون نده. ابداً نمیخواست لکتر از وجودش خبردار شه.

هانیبال‌ که تمام مدت به حرکات ویل دقت میکرد، کمی جا خورده بود. اما سعی کرد چیزی ازش بروز نده. کاری که توش خبره بود.

Lost (Hannigram)Where stories live. Discover now