📚

4 2 0
                                    

مردم طبق روال همیشگی پیش میرفتند. یه گروه با عجله سمت اتوبوس و محل کارشون میدویدند. یک گروه سرخوش و سرمست نوشیدنی های الکلی سرمیکشیدند و تلوتلوخوران از بین عابرای دیگه رد میشدند؛احتمالا دلیل این سرخوشی و سرمستی موفقیت تو یک کاری هست وگرنه این جماعت مست خیابون رو تبدیل به رینگ بوکس میکردند.


همه این حرکت هارو از پشت شیشه مغازه کتابفروشی ،که فروشنده شیفت بعدازظهر اونجا بود،میدید.


پیشخوان فروشنده چسبیده به دیوار شیشه ای بود و راحت‌ترین سرگرمی تحلیل رفتار مردمی بود که از این خیابون میگذشتند. از نظر خودش کار جالبی بود، اینکه رفتار بقیه رو فقط با چندتا اطلاعات کوچیکی که در لحظه میبینی و تخیل خودت رشد بدی و داستانی براشون بسازی.
یکی از مشتری های ثابت کتابفروشی طبق معمول با صورت شاد و بشاش نزدیک شد. خانم میانسالی که موهای جوگندمی معجدش تو نگاه اول نظر آدم رو به خودش جلب میکرد و در نگاه بعدی خوش پوشی و ظاهر آراسته اش.


خانم سه کتابی که به دست داشت روی پیشخوان گذاشت و بعد نیم نگاهی به بیرون شروع به صحبت کرد:


+هنوز که هنوزه درک نمیکنم چرا مردم به قدری مینوشن تا مست بشن! تو مستی بسیار بسیار رفتار ناشایست از انسان سر میزنه و باعث شرمساری میشه. به من گوش میکنی بانوی جوان؟ اصلا در شان جوان های خوش سیما و فرهیخه نیست که بعد از کلاس و کار این حجم از نوشیدنی رو بنوشن! ازدواج کردی؟ اگر نه حتما به این مورد توجه داشته باش که همسر آینده‌ات دائم الخمر و میگسار نباشه...


در بین پرحرفی های خانم میانسال جلد کتاب هارو برای دیدن قیمت نگاه کرد و فیش رو توی آیپد ثبت کرد. برای حفظ ادب تا تموم شدن جمله زن رو به رو صبر کرد و بعد با لبخند کوچکی گفت:


_ ممنون از نصحیتتون. با احترام کتاب ها شدند 273 بینگ.


خانم بزرگتر که از نصفه موندن حرفاش کمی ناراحت شده بود، چشم هاش رو چرخاند و با حفظ همان لبخند همیشگی دست به کیف بزرگ و شیک اش برد. همزمان با بیرون آوردن کیف پولش دفترچه ای از کیفش بیرون افتاد.


اون، کتابفروش، خم شد تا دفترچه رو برداره که تو سرش صدایی شنید «دو ساعت دیگه، سِروِرها برای آخرین بار خاموش می‌شن. از این‌که نقش انسان رو بازی کردید متشکریم»


محکم با پشت رو زمین افتاد، برق عظیمی از بدنش رد شد. صدای همهمه محوی پس سرش میپیچید و تمام خاطراتی که داشت از جلوی چشم هاش رد شد، از آخر به اول. از امروزی که بعد از جلسه انجمن ساختمان به کافه دمنوش محبوبش رفت، ماه گذشته که با سه تا از دوست هاش کوهنوردی رفت، سال گذشته روز تولدش که گربه ای رو از پناهگاه حیوانات به سرپرستی گرفت، پنج سال پیش که والدینش جدا شدند و هرکدوم با آدم جدیدی ازدواج کردند، 10 سال پیش که برای فرار از دعوای والدینش میرفت کوچه و به گربه ها غذا میداد، 20 سال پیش که برای اولین بار وارد آکادمی شد و 25 سال پیش که برای اولین بار بعنوان نوزاد تونست دنیای جدید رو ببینه. اما هجوم خاطرات همچنان ادامه داشت.


خاطره ای از اینکه روی صندلی نشسته و قراردادی رو امضا میکنه. عنوان قرارداد « آزمایش بتا:زمینی ها» بود و بعنوان مزایای دریافتی آزادی خانوادش از اسارت بدست گونه مهاجم مِنتِل و زندگی در کهکشان w11657 بود.


یکی شونه اش رو محکم تکون میداد. پلک هاشو باز کرد و اون زن میانسال رو ترسیده و نگران بالای سرش دید.


+بانوی جوان تو هم شنیدی درسته؟ من متوجه نمیشم داره چه اتفاقی میفته. اون صدا چی بود؟ چرا اون بیرون انقدر هرج و مرج شده؟


از درد سرش اخمی کرد و سعی داشت بلند شه که زن میانسال کمکش کرد.


+الان باید چکار کرد؟ بعد این دو ساعت چه اتفاقی میفته؟ باید چکار کرد؟ من واقعا گیج شدم؟ بنظرت باید رفت خونه؟ وای خونه! حتما بچه هام ترسیدن! چطور کمکشون کنم آروم شن؟ چطور ممکنه؟ هی پاشو برو خونه حتما نگران تو هم هستن. زودباش وقت زیادی نیست.


زن بعد از دست کشیدن رو شونه هاش و فشردن اونها نگاه سریعی به اطرافش کرد، کیفش رو برداشت و بعد از نگاه مضطرب به سر تا پای کتابفروش بیرون دوید.


با نگاهش از پشت دیوار شیشه ای تا وقتی که اون زن از دیدش خارج شه دنبالش کرد و بعد از اون به بقیه مردم خیابون توجه کرد. دنیای بیرون کتابفروشی مثل نقاشی متحرک بود که داستانی از انتهای دنیا رو روایت میکرد. همه تو هول و ولا بودند و هرکس به سمتی میدوید. حتی اون آدم های مست هم انگار هوشیار شده بودند و گیجی نگاهشون از خماری به ندونستن تغییر کرده بود.


به خاطراتی که دید فکر کرد. اینکه اون حقیقتا موجودی غیر انسانی و از کهکشان x11576 بود که سیاره زوریخ محل زندگی اون و موجوداتی مثل اون بود. اگه از بعد انسانی که این مدت زندگی کرده بود به خود حقیقیش نگاه میکرد اون در واقع بیگانه یا فرازمینی بود.


پس تخیل همون واقعیت ای است که فراموش شده! چه جالب و شوم.


به هدف این آزمایش فکر کرد. منتل ها قطعا بی دلیل اینکارو نکردند. طبق اطلاعاتی که از این زندگی انسانی داشت محل اصلی زندگی اونها، زمین، بسیار غنی از گنجینه ها و آذوقه است. بغیر از اون، تفکر و مغز انسان ها واقعا گرانبهاست. مغز یک انسان باهوش می‌ارزه به حداقل 10 نفر از گونه خودش!


منتل های عوضی، همیشه دنبال سود اند. حتما دیگه سودی از ماها بهشون نمیرسه و اطلاعاتی که میخواستند رو بدست آوردند که حالا تصمیم به اتمام این بازی گرفتند.


هرچی که هست اون امیدوار به دیدن خانواده واقعیش بود. کسایی که بخاطرشون حاضر شد تا موش آزمایشگاهی این موجودات رذل بشه. برای گذشتن زمان آهنگی رو پلی کرد و رو پیشخوان خیمه زد و به خیابون چشم سپرد.



*آهنگ farewell neverland از TXT




You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The endWhere stories live. Discover now