یونگی سیگارشو روشن کرد ، موهاشو بالا بسته بود تا تهیونگ درست تتوی گردنشو بزنه،صدای ویز ویز دستگاه تتو روی مخش بود و سعی میکرد با سیگار خودشو آروم کنه،گردنش درد داشت ولی نه در حدی که ارزش بروز دادن داشته باشه،تهیونگ هم با دقت هر چند وقت یکبار دستمال رو روی تتو میکشید و بعد شروع میکرد...بعد از دو ساعت تموم شد،طرح مار که دور تا دور گردن یونگی پیچیده بود و خطرناک بودن اون قاتل زنجیرهای رو بازتاب میکرد،تهیونگ دستی به پیشونیش کشید و عرقشو پاک کرد،آینه رو دست یونگی داد و نفس عمیقی کشید:
-اوکیه؟
یونگی با اخم همیشگی گردنشو برانداز کرد و سر تکون داد:
+آره
تهیونگ سر تکون داد و مشغول جمع کردن وسایل شد،جلوی یونگی ایستاد و دستشو دراز کرد:
-ده هزار تا
یونگی اخم کرد و پکی به سیگار زد،از زیر تشک دو هزار تا در آورد و کف دستش گذاشت:
+از قبلیا راضی نبودم
تهیونگ نگاهی به پول کرد و نفس عمیقی کشید:
-خیلی کمه
+همینه که هست،میخوای پاکش کنی؟!
-بیخیال یونگی،ما دوستیم
+تو با من دوستی،من با تو دوست نیستم
نیشخند زد و کام عمیقی از سیگار گرفت،تهیونگ نگاهی بهش کرد و نفسشو بیرون داد،بدون حرف از سلول رفت بیرون،بلافاصله دو سه تا از افراد یونگی وارد شدن و یکیشون مشغول ماساژ یونگی شد،بقیه هم بیرون سلول ایستادن و نگهبانی سلول مهم اون بند رو میدادن،صدای آژیر باز و بسته شدن در ها اومد و یونگی اخم کرد،از کسی که داشت ماساژش میداد پرسید:
+جدیده؟!
-بله جناب
یونگی نیشخند زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت:
+جالب شد
شب برای شام توی سالن غذاخوری نشسته بودن و اکیپ یونگی دورش بودن،سمت راستش کیم نامجون نشسته بود،هکر با سابقه بانک مرکزی آمریکا و کره،کنار نامجون پسر شارلاتان اکیپ بود،کیم سوکجین،قربانی هاشو از طریق بدنش جذب میکرده و به قتل میرسوندتشون،کنار جین جئون جونگکوک نشسته بود،پسر ارشد مافیای جئون که نصف داد و ستد مواد کره دستش بود،بعد از جئون جونگکوک کیم تهیونگ مشغول غذاش بود،سم قاطی مواد تتو میکرده و گنگستر های گانگام رو به قتل میرسونده،بعد از کیم تهیونگ دست راست یونگی هوسوک نشسته بود که همدست یونگی توی همه قتل ها و کثافت کاری ها حساب میشد...اونها اکیپ معروف بند بودن و اغلب هروقت یونگی حرفی رو میزد از طرف همشون بود،اگه قرار بود یونگی کتک بزنه اونا هم میزدن و اگه یونگی با یکی طرح دوستی میریخت اونا هم دوستای بقیه حساب میشدن.در عین حال یونگی مغرور هیچکدوم رو شکل دوست و همدم نمیدید،همه به چشم یونگی زیردست بودن.
یونگی پوزخند به پسر جدیده زد و موهاشو بست... جونگکوک با دیدن اینکه یونگی مشغول بستن موهاشو نیشخند زد:
-قراره بازم خون بریزه..
یونگی نیشخند زد و چاقوشو برداشت،سمت میز اون پسر...جیمین در سکوت کامل در حالی که سرش پایین بود داشت غذاشو میخورد...یونگی پوزخند زد و چاقو رو از طرف سرش روی میز چوبی کوبید،جیمین از جا پرید و سرشو بالا آورد...یونگی با لبخندی ترسناک و تتوی تازش بهش خیره بود... جیمین بزاقشو فرو برد،یونگی نگاهی بهش کرد:
-اسمت چیه؟!
+جیمین... جیمین...پارک... جیمین
-سابقت؟!
+انداختن... گردنم...کاری نکردم...
یونگی پوزخند زد:
-پس از اون بچه سوسولایی...مشخصه
جیمین نفس عمیقی کشید...اصلا دوست نداشت مرد روبروش رو تحریک بکنه و اون از اون چاقو استفاده کنه...یونگی هومی کشید و نگاهی به ظرف جیمین کرد،هنوز چیز زیادی نخورده بود:
-غذا باب میلت نبود؟!
یونگی منتظر یه جرقه بود تا یه خط روی صورت پسر بکشه... جیمین نفس عمیقی کشید...کل سالن ساکت بودن...:
+بد...بد نبود...
-واقعا؟!عالیع پس
جیمین سرشو تکون داد و بزاقشو آروم فرو برد...یونگی نیشخند زد:
-معلومه دنبال دردسر نیستی ولی اگه یه وقت بودی یه نگاهی به من
و بعد به بچه ها اشاره کرد که اونجا نشسته بودن:
-و بقیه گروه بنداز...بعد ببین میتونی در بیوفتی باهامون یا نه
جیمین نگاهی بهشون کرد...موهای تنش سیخ شدن:
+اوکی...اوکی...
یونگی هومی کشید و سر میز برگشت...ته مونده غذاشو برداشت و سمت زیرزمین زندان و جایی که انفرادی ها بودن رفت،انفرادی اتاق هایی بود که زندانی فقط میتونست بشینه،هیچ کار دیگهای از دستش برنمیومد!
یونگی نفس عمیقی کشید و طرف انفرادی رفت که تنها دختر اکیپشون الان داخلش بود،غذا رو از جایی که برای غذا گذاشته بودن داد بهش و پشت در نشست:
-حالت خوبه یجی؟!
یجی نفس عمیقی کشید و با ولع مشغول خوردن غذا شد:
+چند روزه اینجام؟!
-یکماهی هست
یجی اخم کرد و دستی به موهاش کشید:
+بگو مینهی رو برام بیارن
یجی به جرم قتل فجیع همسرش اومده بود اونجا...و مینهی دختری بود که از اون مرد براش مونده بود،یونگی نفس عمیقی کشید:
-تو که نمیخوای بهش آسیب بزنی هوم؟اون شیرخواره یجی
یجی اخم کرد و با عصبانیت به در کوبید:
+فکر کردی خودم نمیفهمم؟!بچه خودمو نمیکشم!!
یونگی نفس عمیقی کشید و بلند شد،مینهی رو از یکی از دخترای بند تحویل گرفت و پایین رفت،از همون دریچه غذا نوزاد رو به دختر داد و یجی آروم بغلش کرد...لباسشو در آورد و گذاشت نوزاد شیر خودشو بخوره،سرشو نوازش کرد و سرشو به عقب تکیه داد...یونگی که دید صدایی ازش نمیاد بلند شد و بیرون رفت،دختر ها ،زن ها و بچه ها خط قرمز اون قاتل زنجیرهای بودن
YOU ARE READING
Gail:>
Fanfictionاز اونجایی که چندین تا فیکشن کوتاه که داخل فضای زندان اتفاق میوفتن هم نوشتم این بوک مال اوناست:]