blue night

95 27 10
                                    

🎄

بعد از چیزی حدود یک دهه زندگی کنار انسان‌ها، جونگین هنوز هم توی مناسبت‌هایی مثل کریسمس، احساس تنهایی و سرخوردگی می‌کرد‌. اما برای اون شب انتخاب های زیادی داشت، به دورهمی همکارهاش می‌پیوست یا تمام شب رو شراب می‌نوشید و کتاب می‌خوند؟ شاید هم باید کمی به گزینه‌ی سومش فکر می‌کرد، پذیرفتن درخواست معصومانه‌ی آلفایی که رئیسش بود؟ شرکت کردن توی تولد یک بچه، به عنوان جفتش؟ اوه نه، فکر نمی‌کرد ایده‌ی خوبی باشه!

باد سردی که از لا به لای پرده‌ی‌ حریر سفید رنگ توی اتاق می‌پیچید اذیت کننده بود‌، اما امگای خواییده‌ روی تخت تک نفره و باریک چوبی‌، بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسید مشغول بود. پاهای بلندش رو به تاج تخت تکیه داده و با فشردن سرش به تشک نه چندان نرم تخت، چشم‌هاش رو، روی کلمات کتاب جيبي توی دست‌هاش می‌چرخوند‌‌. دست هاش رو به بالا بود و کتاب بدون هیچ تکونی بین اون ها دیده می‌شد.

<سارا دلیلی برای گریه نداشت و صادقانه، فکر نمی‌کرد گریه همیشه راه خوبی باشه>

چند دقیقه‌ای بود که روی اون جمله توقف کرده و تک تک کلماتش رو زیر لب زمزمه می‌کرد. سارا دلیلی برای گریه نداشت اما خودش؟ دلیل های زیادی داشت، دست‌های بالا رفته‌ش کم کم داشت از شدت درد بی حس می‌شد، کتاب رو پایین آورد و از طرف برگ‌هاش، روی سینه‌ش قرار داد و به سقف سفید رنگ بالای سرش زل زد.
روی سقف، یک گچ‌کاری قدیمی دیده می‌شد، به شکل یک چشم. دقیق تر نگاهش کرد و متوجه شد که از قدیمی هم، بسیار قدیمی تر.
چشم گچی و خالی از مردمک بود، هیچ لامپی از زنجیر زنگ زده‌ی اون آویزان نبود و هر لحظه بیشتر شبیه به یک چشم آماده به گریه به نظر می‌رسید.
اما چشم آماده به گریه دقیقا چه شکلی بود؟
تار شدن نامحسوس دیدش رو حس می‌کرد، برای چند لحظه به دلایلی فکر کرد که باید برای اون‌ها گریه می‌کرد و دقیقه ای بعد، طوری اطرافش رو می‌دید که یک ماهی، زیر آب رو.

پلک هاش رو به هم فشرد و وقتی اولین قطره‌ی گرم و شور مزه‌ی اشک روی صورتش روانه شد، با پشت دست پاکش کرد.
باد سرد صورت تر شده‌‌اش رو نوازش خشکی کرد و اون تنها با غیض سر جاش نشست. چشم غره‌ای به پنجره‌ی نیمه باز و پرده‌های در حال رقص رفت و بدون اون‌که کتاب رو روی تخت قرار بده، برای بستن پنجره از جا بلند شد.

دستگیره‌‌ی آهنی پنجره سرد تر از اون باد بود، دستگیره رو با یک فشار کوتاه به پایین هدایت کرد و به میلش برای کنار زدن پرده‌ی سفید رنگش، اجازه‌ی خودنمایی داد‌‌.
خیابان مرکزی شهرک از همیشه خالی تر و بی روح تر به نظر می‌رسید، جلوی بعضی از خونه‌ها ماشین‌های زیادی دیده می‌شد و جلوی بعضی، هیچ خبری از زندگی نبود و این برای بیست و یکمین خونه‌ی اون خیابان هم صدق می‌کرد، البته اگر خودش رو یک موجود زنده به حساب نمی‌آورد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 16 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐂𝐡𝐫𝐢𝐬𝐭𝐦𝐚𝐬 𝐁𝐨𝐨𝐤🧣Where stories live. Discover now