01

96 62 10
                                    

_________

آروم آروم تو خیابون های شهر شبگردی میکردم. نمیدونستم هفت سال میتونه همه چیز رو تا این اندازه تغییر بده

انگار یک قرن از عمرم گذشته...
پچ‌پچ اطرافیان رو میشنیدم.

همه با اکراه به من نگاه میکنند، اما من همچنان به راهم ادامه میدم، انگار که اتفاقی نیفتاده


خوشبختانه هفت سال پیش خونه خریده بودم، وگرنه حالا شب رو تو خیابون میگذروندم.


در خونه رو آروم باز کردم و وارد شدم.
بوی تعفن همه جا رو گرفته بود.

خب، زیادم تعجب نکردم...
چند سالی هست که کسی تو این خونه زندگی نمیکنه و گرد و غبار روی تمام در و دیوار ها نشسته

تمام وسایل خونه به خاطر بازرسی اخیر پلیس به هم ریخته بود..


متوجه شدم چند تا از وسایل ارزشمندم مثل یخچال و کامپیوتر هم گم شده‌اند
احتمالا دزدیده شده‌اند یا شایدم پلیس اونها رو برده. روی مبلِ تک نفره قدیمیم نشستم و سعی کردم افکارم رو جمع کنم. انواع حشرات رو میدیدم که اطرافم پرواز میکردند اما دیگه برام مهم نبود..


من اون رو هنوز میدیدم‌..
اون حالا دقیقا روبروی من ایستاده بود و با چشمای غمگینش نگاهم میکرد

"از کُشتن من پشیمون نیستی؟"

با نگاهی خالی از احساس به اون خیره شدم
میدونستم که دارم دوباره توهم میزنم..

به همین دلیل سکوت کردم
اما اون به سمتم اومد و یقه‌ام رو محکم گرفت "من قرار بود ازدواج کنم، چطور تونستی این کارو با من بکنی؟"

اشک‌ هام گونه‌هام رو خیس کردند..
قبلاً جسدش رو مقابل خودم دیده بودم و حالا خیالاتش لحظه ای من رو تنها نمیذاشت

اون رو از خودم دور کردم و به سمت اتاق رفتم. توهماتم این اواخر خیلی واقعی شده‌اند، به طوری که حس میکنم حتی داروها قرار نیست من رو از این وضعیت نجات بده


پیراهنم رو از تنم در اوردم و به جای زخم روی سینم نگاه کردم. داره خیلی کمرنگتر از روزای قبل میشه...


"تهسان، جواب بده... چرا منو کشتی؟ مگه من بهترین دوستت نبودم؟"

"به خدا که من از پشت خنجر خوردم... با من اینجوری نکن...قسم میخورم که من نکشتمت... من بیگناهم!!..." احساس کردم بدنم سنگین شده ، پس ناتوان روی زمین افتادم و دوباه گریه و زاری هام رو شروع کردم.جامعه به خاطر اتهام قتل از من متنفر شده، حتی نمیتونم دوباره زندگی کنم.


همه من رو قاتل میبنند
و همه منتظرن تا به زندگیم پایان بدم

و من بعد از اون اتفاق
رسما دیگه هیچ کس رو ندارم...

"خودت رو بکش..."

اینو آروم تو گوشم زمزمه کرد و باعث شد
در اون لحظه تمام بدنم مور مور بشه

اما حق با اون بود. تنها چیزی رو بهم گفت که از لحظه برگشتم از زندان میخواستم بشنوم..

خوشبختانه که اون ساختمون روبرویی به اندازه کافی بلند بود، پس بدون تلف کردن وقت بیشتر بدن نیمه لختم رو بلند کردم و از خونه زدم بیرون

از راه پله های اون ساختمون بالا رفتم، تا بالاخره به پشت بوم رسیدم و روی لبه ایستادم

این دیگه پایان خط بود و من آماده بودم تا هر لحظه خودمو پرت کنم و به آزادی برسم...

آزادی...بالاخره...


_________

To be continued...

Breakfast ♡Where stories live. Discover now