1.Bad Boss

131 27 34
                                    

Genre:DRAMA,FUNNY,ROMANCE.

با خستگی که از سر و روش میبارید ، از شرکت خارج شد و به سمت ماشینش حرکت کرد.
قبل از اینکه سر کار بره فکر میکرد خوندن مدیریت مالی که رشته مورد علاقه اش بود ، خیلی راحت و کلی سود داره ؛ البته که سود داشت اما سوکجین دیگه خسته شده بود.
شاید چون شرکتی که داخلش کار میکرد ، شرکت خوبی نبود و حوصله اش رو میبرد.

مدیر مالی شرکت winter ، جایگاه کم ارزشی نبود که سوکجین ازش خسته شده بود ؛
اما خب شرکتی که ساعت کاریش زیاد باشه به خصوص پر از آدم های مسموم باشه ، ناخواسته وجود انسان رو خسته میکنه.
سوکجین هم دقیقا الان خسته بود و در مونده از کار زیادی که داخل شرکت داشت.

از ساعت ۷ صبح تا ۳ بعد از ظهر باید یک سره کار میکردن و فقط هم نیم ساعت تایم استراحت و خوردن ناهار داشتن.
جین خسته از این ساعت کاری طولانی در کنار آدم های مسموم ، به سمت ماشینش حرکت کرد و سوار شد.
برای چند لحظه کوتاه به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست و چند نفس عمیق کشید.

_فقط اگر حقوق خوبی نمیدادی همون روز اول خودتو شرکتت رو باهم میسوزوندم!
با صدای بلندی داخل ماشین حرفش رو زد و با حرص کیفش رو روی صندلی های پشت ماشین پرت کرد.
اگر میتونست تمام آدم های روی زمین رو تحمل کنه ، اون کیم تهیونگ عوضی رو به هیچ وجه نمیتونست تحمل کنه در واقع در عجب بود که چجوری خودش در پی حرف های تند و تیز مرد بزرگ تر کنترل میکنه و چیزی نمیگه.

البته یک دلیل خیلی خوب داشت : پول!
حقوقی که شرکت وینتر بهش میداد باعث شده بود برای خودش خونه و ماشینی دست و پا کنه ، از پدر مادرش جدا بشه و کمی آرامش بگیره.
ماشین رو روشن کرد و به حرکت در آورد ؛ کمی ذهنش رو به سمت یخچال خونه‌اش سوق داد تا ببینه کم و کسری داخل خونه هست یا نه ، که به این نتیجه رسید کلا چیزی داخل یخچال برای خوردن وجود نداره.

_عالی شد.
زمزمه وار گفت و ماشین رو کنار هایپر همیشگی نگه داشت.
کیف پولش رو از داخل کیفش برداشت و از ماشین پیاده شد؛ به سمت هایپر به راه افتاد و مردمی که برای خونه هاشون خرید میکردن نگاه کرد.
_خونه داری واقعا سخته ، چه برسه به مسئولیت نگه داری از یک خانواده.
سرشو از روی تاسف برای تمامی کسانی که ازدواج میکردن و بچه دار میشدن تکون داد وارد فروشگاه شد.

سبد چرخداری برداشت و بین قفسه های مشغول انتخاب لوازم مورد نیازش شد.
وقتی به آخرین قفسه رسید ، نگاهی به سبد پر شده اش انداخت و پوف بی اعصابی کشید.
_من یه نفرم و چجوری این همه رو میخورم!
با تعجب با خودش زمزمه کرد که یاد خواهر کوچکش افتاد که هر زمان میومد خونه اش درست مثل یک خرس قطبی به جون تمام خوراکی های توی یخچال میوفتاد.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Sep 26 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Taejin's OneshotsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt