3

50 13 2
                                    

با شنیدن صدایی سکوت عجیبی بینشون شکل گرفت، تهیونگ جز تکون خوردن برگ های درخت ها چیز دیگه ای متوجه نشد اما هوسوک... اون چشم های سرخش نشون میداد بیشتر از این ها بوده.

"دنبالم بیا، البته اگر بهم برسی!"

پوزخندی زد و شروع کرد به دوییدن. تهیونگ بهت زده به جای خالیش خیره شد و قدمی جلو برداشت. تنها طیف کمرنگی از تنش لا به لای درخت ها میپیچید و زمانی که شروع کرد تا دنبالش بره وحشت زده به اطراف خیره شد. زوزه های عجیبی رو میشنید و رنگ آسمون هر لحظه تیره تر میشد.

"هوسوک!"

اسمش رو فریاد زد و پسر با برداشتن سرش از روی جنازه آهویی نگاهی از سرشونش به پشت انداخت. خون دور لبش رو پاک کرد و چشم هاش رو بست. نیاز داشت تا چند ساعتی تنها باشه، ولی نمیتونست... اون الهه تمام فکر و خیالش رو بهم ریخته بود. آدم های زیادی میخواستن به دستش بیارن، اون سنگ لعنتی رو... ولی چرا هیچکس نمیتونست واقعا دوستش داشته باشه؟

سرش رو تکونی داد و نفسی گرفت، از روی زمین خودش رو بلند و کرد. زمانی که ناله دردمند تهیونگ رو شنید حس میکرد مو به تنش سیخ شده... سریع قدم هاش رو روی زمین کوبید و با رسیدن بهش نفس توی سینش حبس شد و عقب رفت.

تهیونگ دستش رو روی زخم بزرگ پاش گذاشت و لبش رو گزید. چهره رنگ پریدش زیر نگاه هوسوک قفل شد و خون‌آشام لب هاش رو روی هم فشرد. خون توی رگ هاش داشت به جوش میومد و چشم هاش سرخ شدن؛ اون خون... زیادی شیرین به نظر میرسید.

"خدای من..."

دست هاش رو روی صورتش گذاشت و زمین افتاد. تهیونگ شوکه بهش خیره شد و حس میکرد درد خودش رو فراموش کرده اون هم زمانی‌ که هوسوک به صورتش دست میکشید و روی زمین غلت میخورد.

"میخاره میخارههه!"

ناخن های سیاهش رو به لب هاش کشید و تهیونگ نگاهی بهشون انداخت که سرخ و متورم بودن، نوک بینیش قرمز شده بود و اشک از گوشه چشمش پایین میرفت.

"لثه هام!"

هوسوک گفت و کلافه چنگی به موهاش زد، دلش چشیدن اون خون شیرین الهه رو میخواست. خون اصیل و پاکی که میتونست تا روزها سیرش نگه داره. خون‌آشامی توی سن اون نیاز به تغذیه بیشتری داشت، ولی هیچوقت شکار خوبی براش مهیا نبود. با پاره کردن تیکه ای از شنلش سمت رفت و با عصبانیت شروع کرد به بستن پاش. نگاه سرخش رو به چشم های درشت و قهوه ای الهه دوخت و با گرفتن دستش اون رو سمت خودش کشید.

"میریم قصر!"

تهیونگ با چنگ زدن به تنه درخت خودش رو نگاه داشت و با بهت به رفتن هوسوک خیره شد. میتونست تا قصر خودش رو برسونه اما نمیخواست... باید توی اون شرایط هرچقدر که مجبور بود خودش رو نزدیک اون بچه خون‌آشام نگه میداشت!

"نمیتونم..."

گفت و هوسوک چرخی زد.

"نمیتونم راه برم."

مصمم لب زد و هوسوک دست هاش مشت شد. اگر بیشتر طول می‌کشید احتمال داشت یه بلایی سرش بیاره...

"منظورت چیه؟!"

سمتش رفت و توی صورتش غرید. نفس زنان به چهره لعنتیش خیره شد و دوباره نگاهی به پای زخمیش انداخت. چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
پشت به تهیونگ ایستاد و ضربه ای به شونش زد. الهه متعجب نگاهی به شونه های ظریفش انداخت و لحظه ای از کارش پشیمون شد.

"میبرمت... فقط لباس هات رو دربیار..."

اشاره ای به زره هاش کرد و تهیونگ دستی روشون کشید. صدای برخورد آهن با زمین باعث شد نفسی بگیره و تهیونگ با لباس و شلوار بهم ریخته و تیره رنگش لنگی زد و بهش نزدیک شد.

هوسوک روی زمین زانو زد و با پیچیده شدن دست های تهیونگ دور تنش، دست هاش رو زیر زانوهاش انداخت و بلند شد. بدون اون لباس ها سبک تر به نظر میرسید. تپش های تند قلبش روی کتفش رو حس میکرد... تند و کوبنده. ماهیچه ای که خون رو توی رگ هاش‌پمپاژ میکرد. لب هاش رو روی هم فشرد و راهش رو در پیش گرفت. نمیدونست چرا، ولی میخواست که آروم تر بره تا زمان بیشتری رو باهاش بگذرونه.

"بهتری؟"

نگاهی به گونه های برافروختش انداخت و هوسوک سری تکون داد.

"بوی خونت عجیبه..."

زمزمه کرد و تهیونگ لبخند محوی زد. اون بی آزار بود... میدونست هیچکس زنده از این دنیا بیرون نرفته، حتی ممکن بود بعد از اینکه دیگه خونی توی رگ هاش نموند اون هم به همچین سرنوشتی دچار بشه. با این تفاوت که اولین خدای درگاه بود که اینجا تبعید میشد... با خواست خودش! بقیه انسان های ناتوانی بودن که هیچ کاری از دستشون بر نمیومد.

"خون یه الهه مقدسه..."

هوسوک گفت و با چرخوندن سرش پوست خنکش گونه داغ تهیونگ رو نوازش کرد.

"اگر انقدر بی دفاع به نظر برسی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد... اگر توی درگاه نامیرایی اینجا در صورتی میتونی ماندگار باشی که خون‌آشام شی..."

نفس عمیقی کشید و لب زد. لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش نشست و ابرویی بالا انداخت.

"امیدوارم قبلش اجازه بدی از خونت بچشم!"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 29 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐒weet 𝐁lood 𝐕hopeWhere stories live. Discover now