همزمان که درحال رقصیدن با زین بود و لیوان نوشیدنیش توی دستش بود به حرفای بی سر و ته لویی میخندید.
زین کنارش ایستاده بود و خودشو اروم تکون میداد ، جوری که شبیه تنها چیزی که نبود رقصیدن بود...
کلافه به اطرافش نگاه کرد و از بغل لیام بیرون اومد و سمت در خروجی رفت.لیام لبخندش کمرنگ شد و به بیرون رفتنش نگاه کرد ، خیال کرد شاید مثل همیشه شلوغی مهمونی خسته ش کرده و نیاز به فضای آزاد داره ...
لویی دست دور گردن لیام انداخت و بلند بلند جوری که لیام از بین صدای موزیک صداشو بشنوه گفت : حال میکنی چه مهمونی کریسمسی گرفتم؟ کیو دیدی بتونه اینجوری مهمونی بگیره؟ اون گربه ی زشتت کجاست؟
لیام به شونه ی لویی زد و با خنده گفت : گربه ی زشت خودتی ، فک کنم رفته بیرون یه هوایی بخوره
لویی گفت : باشه ، یه دهن میخونی قبل سال نو؟
لیام نیشخند زد و گفت : اگه صدام نگیره به لطف این خوردنی ها تند مسخره ت باشه ...
لویی خندید و ازش جدا شد تا با مهمون های دیگه ش صحبت کنه ...چند دقیقه گذشت و زین برنگشت ؛ لیام به ساعت نگاه کرد و دید ۴۰ دقیقه ی دیگه نیمه شب و سال نوعه ...
بدون این که دنبال لویی بگرده یا بهش خبر بده از مهمونی زد بیرون تا زین رو پیدا کنه...
زیر یکی از درختا پیداش کرد ، بین لباس های گرمش مچاله شده بود و با تیکه چوبی روی برف ها نقاشی میکشید
لبخند زد و جلوتر رفت ، از پشت بغلش کرد ...
زین یه دستشو روی دستای لیام که دور گردنش حلقه بود گذاشت و چشماشو بست...لیام سرشو بین موهای صورتی زین فرو برد و گفت : چرا اینجا وایسادی قشنگِ من؟ لویی میخواد ما یه آهنگ قبل از سال نو با هم بخونیم ، نمیای بریم تو؟
زین سرش کج کرد و به چشمای تیره ی لیام خیره شد و گفت : بیا بریم تو جاده ؛ دلم شلوغی اینجا رو نمیخواد ، دلم یه شروع سال نوی دو نفره توی دل شب و توی جاده میخواد ، میای بریم؟لیام لباشو روی پیشونی زین گذاشت و گفت : بیا فرار کنیم از دست اون گربه ی وراج ...
زین لبخند بزرگ و دندون نمایی از سر خوشحالی زد و دست لیام رو گرفت و سمت پارکینگ کشید ...
لیام رانندگی میکرد و با هم آهنگ های کریسمسی مورد علاقشون رو میخوندن.
لیام دستشو روی پای زین گذاشته بود و با یک دست رانندگی میکردن ...۱۰ دقیقه مونده به نیمه شب کنار جاده توقف کردن ... آسمون صاف بود و ستاره های درخشان وسط آسمون به اون دو نفر چشمک میزدن و مثل اکلیلی روی پارچه ای سیاه میدرخشیدن...
اما اون دو به نور ستاره ها نیاز نداشتن ، اون دو فقط به درخشش چشم های هم دیگه خیره بودن تا زمان که پلک هاشون روی هم نشست ، دست راست لیام صورت نرم و صاف زین رو لمس کرد و لب هاشون به هم گره خورد ...
زین دستاشو پشت سر لیام گذاشت و لب های برجسته ی لیام رو بین لب های تینت خورده ی خودش کشید و میکیدشون ...
چی بیشتر از این از خدا میخواست ؟
خندشون به لبخندی از سر عشق تبدیل شد و لیام انگشتاش رو بین انگشت های زین فرو کرد و پشت دستشو بوسید ...نمیتونست تصور کنه اگه اون فرشته با اون چشمان نجات دهنده تو زندگیش نمیومد میخواست چطور روز هاش رو شب کنه یا چطور شب رو به صبح برسونه ...
همیشه وقتی توی این موقعیت بودن زبون هر دوشون بند میومد و نمیتونستن جملات عاشقانه ی شاعرانه به هم بگن ، برعکس زمانی که برای هم شعر مینوشتن و افسانه ای ترین ترکیب بندی های کلمات رو می سرودن.با تمام این ها ، لیام زیر گوش زین خم شد و آروم زمزمه کرد : دوستت دارم روشنایی روز های تاریکم...
لیام لبخند زیبایی زد و قبل از این که چشمای زین از گرمای نفسش روی پوستش بسته بشه انعکاس ستاره ی دنبال داری که توی آسمون اومده بود تا نوید برآورده شدن ارزوی زین رو بده رو توی چشم های پسر دید :)
خب سلام بعد از یه غیبت کبرا😂
من بعد از کنکورم یکم تنبل شدم تو نوشتن ازز سمتی ریپورت شدن بوک هام هم حالمو بدتر کرد و انگیزه ی نوشتنمو گرفت( خدا نگذره از اون گروهی که این کارو با بوک های واتپد کردن )
ولی تصمیم گرفتم بالاخره جمع کنم یکم تنگش کنم😂
این وانشاتی بود که توی تلگرام نوشتم چند وقت پیش و دوست داشتم توی واتپدم هم داشته باشم چون میخواستم همه چیزو تکمیل اینجا هم داشته باشم🫰
امیدوارم خوشتون بیاد❤️💫Love you all
Nasim♡
YOU ARE READING
Christmas Midnight 🌌🎄💫
Romanceآسمون صاف بود و ستاره های درخشان وسط آسمون به اون دو نفر چشمک میزدن و مثل اکلیلی روی پارچه ای سیاه میدرخشیدن...