زندگیه خیلی از آدما مثل آماریلیس بود اما خودشون هیچوقت نفهمیدن.

13 0 0
                                    

.پارت اول.

میون اون همه درگیری ذهنی و شلوغی اطرافش اصلا متوجه نشد که چه زمانی خورشید تصمیم گرفت چشم درخشانش رو به روی مردم این شهر ببنده و جاش رو به ماه بده تا شاید کمی آسمون دل مردم این شهر روشن بشه و توی سیاهی مطلق فرو نره.

خسته آهی کشید و بالاخره بعد از ساعت ها عینک شیشه ای دایره ای شکلش رو از چشمای خستش جدا کرد تا هرچند کم، اما بازم استراحتی به اونا بده..
کششی به بدنش داد و خودش رو خسته روی صندلی رها کرد. نگاهی به میز همیشه شلوغش انداخت که بازم مثل تمام این سالهای گذشته با کتاب های درسی پر بود.

هنوز یک دقیقه ام از بستن چشماش نگذشته بود که
صدای مزاحم موبایلش مانع استراحت کوتاهش شد
با اخم محوی که میون ابروهاش به تازگی جا خوش کرده بود زیر لب لعنتی فرستاد و چشمای دردناکش رو باز کرد.
با دیدن اسم "جونگکوک" گذینه ی اتصال رو زد و تماس جدیدی میون این دو نفر آغاز شد.
مثل همیشه صدای پر انرژی جونگکوک توی گوشش پیچید و هیونا برای بار هزارم شک کرد که چطوری تو این مدت با وجود این همه تفاوتِ اخلاق و نظر با این پسر دوست مونده.

_هی رفیق! حالت چطوره؟

هیونا که به چنین لحنی عادت داشت دستش رو همزمان با صحبت کردنش به سمت موهای گوجه ای بسته شدش برد و بازشون کرد

_ببینم بچه، تو بلد نیستی یه مکالمه رو با سلام دادن شروع کنی؟!

_بهت گفتم انقدر بهم نگو بچه. دلیل نمیشه چون فقط یه ماه ازم بزرگتری اینجوری حرف بزنی

دختر خسته ای که پشت میزش نشسته بود و چشمش به پنجره ی بالای میز بود ناخداگاه لبخندی روی لباش نشست. با وجود اینکه از پشت تلفن قادر به دیدن پسر کوچیک تر نبود اما بازم میتونست چهره ی درهم رفتش رو ببینه و توی همچین شرایط سختی هیچی بیشتر از اذیت کردن جونگکوک بهش لذت نمیبخشید.

_خیلی خب کمتر غر بزن. نمیتونی به جای اعتراض کردن دلیل زنگ زدنت رو بگی؟

_استاد کیم همین الان بهم زنگ زد

هیونا جفت ابرو هاش بالا پرید. اخه همچین استاد مزخرفی وسط هفته میتونست چه کاری با رفیق چند سالش داشته باشه.

_همینو این وسط کم داشتیم. چی گفت حالا؟

استاد کیم سختگیر ترین و بد اخلاق ترین دبیر دانشگاه بود. هرکسی که توی اون دانشگاه درس میخوند نوازه ای از سختگیری ها و تند بودن زبونش شنیده بود. جوری که وقتی قامتش توی دانشگاه پدیدار میشد همه از ترس ابهتش ساکت میشدن.

_راستش.. یعنی چجوری بگم..

_بگو دیگه! همین الانم کلی وقت استراحت کردنمو گرفتی بچه!

پسر کوچیک تر هوفی کشید که هیونا به خوبی متوجهش شد اما اهمیتی نداد تا صحبت پسرک رو بشنوه

Amaryllis │آماریلیسWhere stories live. Discover now