آدم های سرد از اول سرد نبودن!

4 0 0
                                    

بازهم صدای بارون؟ نیمی از پاییز گذشته بود و توی این مدت جوری بارون میبارید که گویا ابر های آسمونم توی گذشته ی غمگینشون زندانی بودن و برای هر دقیقه ی تلخ زندگیشون مثل اکثر ساکنین  سئول اشک میریختن.

خسته کننده و خنده دار بنظر میرسید ولی مردی که همیشه به اطرافیانش گوشزد میکرد توی گذشته زندگی نکنن خودش هنوز درگیر اتفاقاتی بود که باعث تغییر زندگیش شد و استاد کیم تهیونگی که به دانشجو هاش لبخند و شادی رو منتقل میکرد حدود شیش سالی میشد که خودش رنگ لبخند رو زوری روی لب هاش دیده بود. به یاد نداشت آخرین شادی از ته دلش چه زمانی بود و از یه جایی به بعد فقط تصمیم داشت چهره ای خنثی و جدی داشته باشه. از یه زمانی به بعد به استاد کیمی تبدیل شد که همه با دیدن قامتش حرفاشون رو گم میکردن و سکوت رو ترجیح میدادن.

استاد و البته رئیس موسسه دانشگاه ملی سئول توی اتاق نسبتا بزرگی به روی صندلیه پشت میزش نشسته بود ، اون شی متحرک رو به سمت دیوار پشت سرش که تمام شیشه بود چرخونده بود. نگاهش به قطره های بارون و افکارش به سمت بیراهه بود. دقیقا پشت به میز کرمی رنگش نشسته بود که صدای در اتاق رشته افکارش رو پاره کرد و اخم محوی میون ابروهاش جا خوش کرد.

صندلی رو  به سمت میزه کارش و در ورودی که از دیده خودش انتهای اتاق قرار داشت چرخوند و گلوش رو صاف کرد. نفس عمیقی کشید تا به خودش بیاد و با گفتن جمله ی «بفرمایید تو» مجوز وارد شدنه فرد پشت در رو صادر کرد.

ثانیه ای گذشت که جسم دخترو پسری توی دیدش قرار گرفت. دخترک شلوار بگی با رنگ یخی و بافتی نسبتا زخمیمن قرمز رنگی که برای این موقع سال مناسب بود به تن داشت.. موهای مشکی رنگش رو باز گذاشته بود و به چهره ی  زیباش ظرافت بیشتری رو بخشیده بود.

پشت سر دخترک پسری با تیپ ساده ای که شامل هودی آبی رنگ و شلوار جین زغالی بود وارد اتاق شد.
هردو به سمت صندلی هایی که رو به روی میز استاد کیم قرار داشتن روونه شدن و بالاسرش ایستادن.

_ساعته هفت صبح چهارشنبه دوتا از دانشجوها تو اتاق من چه کاری دارن در صورتی که بعد از سه سال تحصیل به خوبی خبر دارن خوشم نمیاد وقتم گرفته بشه؟

پسری که با موهای چتریش و چشم های کهکشانیش پشت هیونا ایستاده بود به خودش جرئتی داد و با استاد جوانش چشم تو چشم شد.

_در.. در رابطه با تماس دیروزتون.. راستش..

_ما انجامش نمیدیم!

کیم روی صندلیش صاف نشست و دست به سینه شد. ابروی سمت چپش رو بالا فرستاد و با لحنی که به هرکسی میفهموند کار غلطی کرده لب زد

_دقیقا چرا اونوقت؟

دختر مو بلندی که به تازگی طره های زیباش تا بالای باسنش رسیده بود آب دهنش رو قورت داد و با لحنی که قابل احترام باشه شروع کرد به توضیح دادن موقعیته اسفناکی که توش قرار داشت.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Nov 03 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Amaryllis │آماریلیسDove le storie prendono vita. Scoprilo ora