با اولین پرتو نور ملایمی که از پوشش کاغذی پنجره گذشت، بلند شد و رختخواب نازکش رو مرتب یه گوشه گذاشت. چان به هیچ درخواست ملاقاتی از جانب اون نه نمیگفت، حتی اگر فکر این دیدار ناگهانی نذاشته بود یه شب کامل چشم رو هم بذاره.
به دنبال انجام وظایف روزانهای که امیدوار بود حواسش رو پرت کنن، راهی آشپزخونه شد و در کشویی اتاقش رو با ملاحظه بست تا پدرش ناخواسته بیدار نشه.
شستن برنج و آماده کردن اجاق سنگی زمان زیادی نمیبرد. مشغول همزدن تخممرغها توی کاسه سفالی شد و خاطرهای از دوران کودکی، دوباره در ذهنش جون گرفت.
انگار میتونست طعم املتهای رولشدهی خانم لی و بافت نرمشون رو بعد از هفده سال دوباره زیر زبونش حس کنه.
برنج سفید، رولت تخممرغ، سوپ میسو و کیمچی جیگهی محلی، ترکیب مورد علاقهی یونگبوک بود. با وجود جثهی ریز و قد کوتاهش، اونقدر میخورد که مجبور میشد تا موقع رسیدن به مدرسه، توی اتوبوس شکمش رو بماله و هر بار چان رو به خاطر لپهای ککومکی گلافتادهش به خنده مینداخت.
چان میز غذا رو در فضای نشیمن به تنهایی چید و بالشتکهای گلدوزیشدهی روی زمین رو با دقت صاف کرد. درپوشهای ظروف چینی، صبحانه رو تا مدتی گرم نگه میداشتن.
آواز دلنشین چند زاغی از حیاط به گوش میرسید و در نقطهای دورتر از ردیف خونههای سنتی هانوک، یه دارکوب تقتقکنان به تنهی درختی قدیمی میکوبید. شنیدن غارغار یه کلاغ مهاجر، لرزهای به ستون فقراتش انداخت.
یونگبوک از پرندهها میترسید. وقتی بچههای دبستان آندونگ کنار حوضچهها جمع میشدن تا به قمریها دونه بدن، اون به دور از بقیه زیر یه سقف قایم میشد و چان میرفت تا دستش رو دور شونههای کوچیکش بندازه: «نگران نباش بوکی، این طرف نمیان.»
قفسهی سینهی پر تپش خودش رو لمس کرد و نگاهش سمت در ورودی کشیده شد؛ دلشوره داشت. بدون خوردن لقمهای برنج یا حتی یه قاشق سوپ، از ساختمان چوبی خونه بیرون رفت تا خودش رو توی کارگاه نقابسازی سرگرم کنه.
توی مسیرش به گلهای داوودیِ باغچه آب داد و برگهای زرد و نارنجی روی ایوون رو جارو زد. خاک خیسخورده بوی بارون میداد.
یونگبوک بچهی ضعیفی بود؛ اگه یه روز چترش رو جا میذاشت، حتماً سرما میخورد. چان هفتههای زیادی رو به یاد داشت که ساعتها به صندلی خالیش زل زده بود، حداقل تا کلاس نهم.
بعد از اون، یونگبوک به همراه والدینش ساکن سئول شد و توی تمام دوران طاقتفرسای دبیرستان، تنها یه صدای عمیق و دوستداشتنی از پشت تلفن باقی موند.
چان طبق عادت تا هجدهسالگی براش نامه و هدیهی تولد میفرستاد، گرچه سر دعوایی که جزئیاتش رو فراموش کرده بود، رابطهی شیرینشون به سادگی و از دور تموم شد.