قبلا دور از من بودی...
عجیبه که انکار اولین مرحله سوگه و گریه و زاری و عزاداری جز مراحل دیگه اون من اول تا جون داشتم گریه کردم حتی زخم هام شکل فیزیکی هم به خودشون گرفتن.یه سنجاق کوچولوی نقره ای خریدم و به گردنبدم آویز کردم درست کنار صلیبم تا بهت قول بدم.
اولش بدنم هر چی میخوردم رو پس میزد انگار این من بودم که مرده نه تو ولی با گذشت زمان کمی امیدوار شدم که شاید بقیه درست فکر می کنن که شاید فقط رفتی. درست مثل قبل که دور بودی اما هنوز هم وجود داری.
اولش این حس رو داشتم که انگار یه مرده ی متحرکم یه زامبی ام که کم کم بدنم فاسد میشه و تکه تکه داره از بین میره حتی دندونم افتاد. این تاثیری که تجربه میکردم حتی برای خودم غیر واقعیه.
اما حالا میخوام بهتر بشم شاید تو زنده باشی شاید هم واقعا رفتی احتمالا هیچ واقعا نفهمم.
من اکتبر رو به خاطر باور های مذهبیم دوست داشتم چون بهش می گن ماه مردگان و هالووین رستاخیر مردگانه.. توی خیلی از فرهنگ ها شب هالووین خانواده ها به قبرستان ها میرن و برای عزیزانشون پیش کشی میبرن چون در اکتبر این باور وجود داره که لایه ی مرزی بین این جهان و اون جهان خیلی باریکه و از دست رفته ها شب ۳۱ ام به دیدن ما میان و در کنار ما هستن درست همون طور که وقتی زنده بودن وجودشون حس میشد.
پس چه زنده باشی چه واقعا رفته باشی من این روز رو به امید تو دارم...
من سعی می کنم ادامه بدم و از بقیه پسر ها مراقبت کنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/379734114-288-k477836.jpg)
YOU ARE READING
You are alive, you are alive, you are alive؛
Fanfictionسوگ من... این ها باور های منه، درد های منه. من اونا رو برای خودم و برای شکسته ها مینویسم پس اگه در این راه همراه نیستید فقط ازش عبور کنید همون که ساده از کنار همه چیز عبور میکنید.. و به خاطر داشته باشید کوچک ترین کلمات شما میتونه گلوله در قلب آدمی ب...