گاهی اوقات دنیایی که داخلش زندگی میکنیم خود جهنمه ، جهنم به اصطلاح جایی میتونه باشه که بد ترین درد رو میشه تجربه کرد ، سوخت و درد کشید و فریاد زد اما کسی نیست صدای فریادت رو بشنوه و به کمکت بیاد
کسی چه میفهمه؟ چه درد هایی رو کشیدی و به زبون نیاوردی اما به جاش با یک لبخند ساده اون رو پنهان کردی و وانمود کردی دردی توی زندگیت نداری.
سخته ، بی صدا فریاد زدن و زجر کشیدن و ذره ذره اب شدنت درحالی که کسی متوجه این ها نیست و تو تنهایی خودت همه این هارو به دوش کشیدی سخته ،
دنیایی که در حال حاضر داخلش زندگی میکنیم جهنم واقعی رو داخلش تجربه کردیم ، جهنمی که داخل ذهنمون ازش ساختیم ترسناکه ، اما نه ترسناک تر و دردناک تر از دنیایی که داخلش زندگی میکنیم!
..
.
(12 اگست ، دوشنبه ساعت 22:00)
..
.
روز های تولدش بهترین روز سال داخل زندگیش بود ، درحالی که پدر و مادرش شمع هارو روی کیک قرار میدادن اون رو تشویق به فوت کردنش میکردن
پسر لبخندی زد و نگاه مهربونی به پدر و مادرش انداخت
جونگ کوک: من که بچه نیستم بزرگ شدم!
مادر دستی روی موهای پسرش کشید و با لبخند جواب داد
_هرچقدر هم بزرگ شده باشی برای ما همون جونگ کوک کوچولویی
پسر لبخند پر رنگی زد و اماده فوت کردن شمع ها شد ، اما پدر اخم ساختگی کرد و رو به پسرش لب زد
_اول ارزو کن
پسر چشماش رو بست و دست هاش رو داخل هم قفل کرد ، اما هرچقدر فکر کرد ارزویی نبود که بخواد براورده بشه ، نه اینکه بهش رسیده باشه نه ، فقط اروزیی نداشت ، اما چه کسی میدونست؟ شاید کسی اون هارو نابود کرده بود.
گره های دستاش رو از هم باز کرد و شمع هارو فوت کرد و با لبخند به پدر و مادرش که تشویقش میکردن خیره شد
_یک سال دیگه بزرگ شدی و عاقل تر شدی پسرم ، امیدوارم این جشن تولد ها تا وقتی که زنده ایم ادامه داشته باشه
جونگ کوک به پدرش که جمله اخر رو با لحن غم انگیز به زبون اورد خیره شد ، چون خوب میدونست که تنها دلخوشی پدر و مادرش تنها با جشن تولد کوچیکی که برای پسرشون میگرفتن خوش بود
مادر که متوجه غمِ فضا شد سکوت رو شکست و رو به پسرش گفت
_خب پسرم ، اینم کادویی که با پدرت خریدیم
گفت و با لبخند جعبه کوچیک قرمز رنگ رو مقابل پسرش گرفت ، پسر با ذوق جعبه رو گرفت و باز کرد ، برای لحظه ای چشماش از اشک پر شد و گردنبندی که به شکل قلب بود رو از جعبه بیرون کشید
جونگ کوک: واقعا ازتون ممنونم ، امسال بهترین روز تولدم بود
اشک هایی که داخل چشماش حلقه میزدن رو پاک کرد و گردنبند رو بیشتر لمس کرد و در اخر بوسه ای روش گذاشت
_این رو همیشه کنار خودت نگه دار ، هروقت کنارت نبودیم و حس کردی دلتنگمون شدی با نگاه کردن به این گردنبند رفع کن
پسر با شنیدن حرف های دلگرم کننده مادرش ، قطره اشک مزاحمی که داخل چشماش حلقه میزدن و دیدش رو تار میکرد دستی روی چشماش کشید و اشک هاش رو پاک کرد
پسر کیک رو دستش گرفت و همزمان بلند شد
جونگ کوک: نمیشه که توی چنین روزی از این حرف ها بزنیم
سمت اشپزخونه قدم برداشت که صدای خنده پدر و مادرش رو از پشت سر شنید ، کیک رو روی کانتر قرار داد و چاقو رو داخل دستش گرفت ، اما قبل از اینکه کوچک ترین برشی بزنه صدای فریاد مادرش و بوی غلیظ دود به مشامش خورد ، با تعجب به پشت سرش چرخید و تصاویر ناواضحی که پدرش سعی داشت در خونه رو بشکنه و اتشی که دور تا دور خونه در بر گرفته بود و درحال سوختن تمام وسایل خونه بود ، مادرش با ضجه اسم پسرش رو مدام فریاد میزد ، اما اتشی که جلوی راهش قرار داشت اجازه نمیداد بیشتر از اون به پسرش نزدیک بشه فقط به امید این که بتونه نجاتش بده ، اتش سوزی بزرگی که ناگهان رخ داد اجازه نداد بیشتر از اون به هوش بمونه ، و متوجه نشد چطوری بوی غلظِ دود وارد ریه هاش شدن و همه چیز رو به تاریکی رفت!
YOU ARE READING
FIRE
Paranormalبه نورانی بودن ماه شک کن به این که زمین حرکت میکنه شک کن به پنهان شدن ابر پشت خورشید شک کن اما هیچوقت شک نکن که دوستت دارم.