chapter:1

6 0 0
                                    

گاهی اوقات دنیایی که داخلش زندگی میکنیم خود جهنمه ، جهنم به اصطلاح جایی میتونه باشه که بد ترین درد رو میشه تجربه کرد ، سوخت و درد کشید و فریاد زد اما کسی نیست صدای فریادت رو بشنوه و به کمکت بیاد
کسی چه میفهمه؟ چه درد هایی رو کشیدی و به زبون نیاوردی اما به جاش با یک لبخند ساده اون رو پنهان کردی و وانمود کردی دردی توی زندگیت نداری.
سخته ، بی صدا فریاد زدن و زجر کشیدن و ذره ذره اب شدنت درحالی که کسی متوجه این ها نیست و تو تنهایی خودت همه این هارو به دوش کشیدی سخته ،
دنیایی که در حال حاضر داخلش زندگی میکنیم جهنم واقعی رو داخلش تجربه کردیم ، جهنمی که داخل ذهنمون ازش ساختیم ترسناکه ، اما نه ترسناک تر و دردناک تر از دنیایی که داخلش زندگی میکنیم!
.

.

.
(12 اگست ، دوشنبه ساعت 22:00)
.

.

.
روز های تولدش بهترین روز سال داخل زندگیش بود ، درحالی که پدر و مادرش شمع هارو روی کیک قرار میدادن اون رو تشویق به فوت کردنش میکردن
پسر لبخندی زد و نگاه مهربونی به پدر و مادرش انداخت
جونگ کوک: من که بچه نیستم بزرگ شدم!
مادر دستی روی موهای پسرش کشید و با لبخند جواب داد
_هرچقدر هم بزرگ شده باشی برای ما همون جونگ کوک کوچولویی
پسر لبخند پر رنگی زد و اماده فوت کردن شمع ها شد ، اما پدر اخم ساختگی کرد و رو به پسرش لب زد
_اول ارزو کن
پسر چشماش رو بست و دست هاش رو داخل هم قفل کرد ، اما هرچقدر فکر کرد ارزویی نبود که بخواد براورده بشه ، نه اینکه بهش رسیده باشه نه ، فقط اروزیی نداشت ، اما چه کسی میدونست؟ شاید کسی اون هارو نابود کرده بود.
گره های دستاش رو از هم باز کرد و شمع هارو فوت کرد و با لبخند به پدر و مادرش که تشویقش میکردن خیره شد
_یک سال دیگه بزرگ شدی و عاقل تر شدی پسرم ، امیدوارم این جشن تولد ها تا وقتی که زنده ایم ادامه داشته باشه
جونگ کوک به پدرش که جمله اخر رو با لحن غم انگیز به زبون اورد خیره شد ، چون خوب میدونست که تنها دلخوشی پدر و مادرش تنها با جشن تولد کوچیکی که برای پسرشون میگرفتن خوش بود
مادر که متوجه غمِ فضا شد سکوت رو شکست و رو به پسرش گفت
_خب پسرم ، اینم کادویی که با پدرت خریدیم
گفت و با لبخند جعبه کوچیک قرمز رنگ رو مقابل پسرش گرفت ، پسر با ذوق جعبه رو گرفت و باز کرد ، برای لحظه ای چشماش از اشک پر شد و گردنبندی که به شکل قلب بود رو از جعبه بیرون کشید
جونگ کوک: واقعا ازتون ممنونم ، امسال بهترین روز تولدم بود
اشک هایی که داخل چشماش حلقه میزدن رو پاک کرد و گردنبند رو بیشتر لمس کرد و در اخر بوسه ای روش گذاشت
_این رو همیشه کنار خودت نگه دار ، هروقت کنارت نبودیم و حس کردی دلتنگمون شدی با نگاه کردن به این گردنبند رفع کن
پسر با شنیدن حرف های دلگرم کننده مادرش ، قطره اشک مزاحمی که داخل چشماش حلقه میزدن و دیدش رو تار میکرد دستی روی چشماش کشید و اشک هاش رو پاک کرد
پسر کیک رو دستش گرفت و همزمان بلند شد
جونگ کوک: نمیشه که توی چنین روزی از این حرف ها بزنیم
سمت اشپزخونه قدم برداشت که صدای خنده پدر و مادرش رو از پشت سر شنید ، کیک رو روی کانتر قرار داد و چاقو رو داخل دستش گرفت ، اما قبل از اینکه کوچک ترین برشی بزنه صدای فریاد مادرش و بوی غلیظ دود به مشامش خورد ، با تعجب به پشت سرش چرخید و تصاویر ناواضحی که پدرش سعی داشت در خونه رو بشکنه و اتشی که دور تا دور خونه در بر گرفته بود و درحال سوختن تمام وسایل خونه بود ، مادرش با ضجه اسم پسرش رو مدام فریاد میزد ، اما اتشی که جلوی راهش قرار داشت اجازه نمیداد بیشتر از اون به پسرش نزدیک بشه فقط به امید این که بتونه نجاتش بده ، اتش سوزی بزرگی که ناگهان رخ داد اجازه نداد بیشتر از اون به هوش بمونه ، و متوجه نشد چطوری بوی غلظِ دود وارد ریه هاش شدن و همه چیز رو به تاریکی رفت!

FIREWhere stories live. Discover now