دلیل این همه عجله و نگرانیش رو نمیدونست، از اول نمایشگاه تا ثانیه های آخر فقط به خونهش و اتاقی که احتمالا به اون پرستار ختم میشد فکر میکرد، برای خودش هم آشفتگی ذهنش بخاطر اون پسر واضح نبود، اما جایی گوشه دلش، دلیلش رو با منطق خودش عوض میکرد و تحت عنوان یک جمله، با خودش به اشتباه تکرار میکرد: نگرانی من فقط برای بیناست!به محض توقف آسانسور، به سمت واحدش قدم برداشت و رمز رو وارد کرد. در رو به سرعت به داخل کشید و دوید.
ییفان خیلی خوب میدونست باید به کجا سر بزنه! با وجود باز بودن اتاق بینا قدمی جلو برداشت و از دیدن تصویر روبروش قدم های تندش از حرکتش ایستاد و گوشههای لبش بالا رفت.
جونمیون به پهلو خواب بود و بینا روی دست های دراز شده جونمیون توی آغوش پرستارش خواب، چراغ کنار تخت چهره هردوشون رو روشن کرده بود و ییفان حتم داشت تا به اون شب به این صحنه زیبا توجه نکرده!
به آرومی جلو رفت و نگاهی به هردوشون انداخت، بیشتر حجم ملحفه روی جسم کوچیک بینا بود و ییفان داخل اتاق احساس سرما میکرد، نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن ملحفه نازکی روی صندلی شیردهی ک متعلق به همسرش بود جلو رفت و با برداشتنش و سپس برگشتن سمت جونمیون کمی خم شد تا پرستار رو از سرما حفط کنه ولی فکرش هم نمیکرد وقتی داره تا زیر گردنش ملحفه رو بالا میکشه پسر با لرز و نگاه ترسیده اش از خواب بپره و دستاش رو دور مچ ییفان حلقه کنه.
_ منم، ییفانم
به سرعت گفت و دستش رو روی سینه پسر کوچیکتر گذاشت و ازش خواست بلند نشه.
_ متاسفم که ترسوندمت!
ییفان به آرومی گفت و روی لبه تخت، کنار جونمیون نشست و مچ پسر رو با ملایمت گرفت. پسر خوابیده با چشمای وحشت زده به ییفان خیره بود و دستش رو محکم میفشرد، انگار هم از فرد بالای سرش ترسیده و هم بهش پناه برده. ییفان این رو خیلی خوب درک کرد و برای اولین بار لبخندی زد تا جونمیون رو بیشتر از این آشفته نکنه.
جونمیون نگاهی به بینا انداخت و سپس به آرومی بازوش رو از زیر سر دخترک بیرون آورد و با برگشتن نگاهش متوجه شد دست ییفان رو هنوز نگه داشته! فشار دستش رو ناگهان کم کرد و با صاف کردن صداش زمزمه کرد: نمایشگاه به خوبی اجرا شد؟
همزمان به کمک دستش خودش رو بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد
ییفان سری تکون داد و لحظه ای که جونمیون برای برداشتن ملحفه روش دستاش رو بالا اورد مانعش شد و جونمیون با چشمای درشت بهش نگاه کرد
_ بهتره از خودت جداش نکنی
به آرومی زمزمه کرد و با مرتب کردن ملحفه روی جونمیون عقب کشید و بهش نگاه کرد. معذب زیر نگاه ییفان، لباش رو تر کرد، هرچند پاسخ صادقانه حرفش به نفع جونمیون نبود اما زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Bina
Romance༆𝙘𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙠𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤 ༆𝙜𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙨𝙡𝙞𝙘𝙚 𝙤𝙛 𝙡𝙞𝙛𝙚, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 یهسری از اتفاقها، در عین بی اهمیت بودنشون میتونن خیلی چیزارو تعیین کنن! شاید اگه اون شب، اتوبوس رو از دست نمیداد و راهی خونه میشد، هیچ وقت طعم شیرین و لذت بخش عشق...