+لوبیا کوچولو خواهش میکنم! فقط یک بار دیگه، یک بار!
بنگ مینهو، امگای کریستوفر که کسی جرعت نداشت حرفش رو زمین بندازه چون مشخصا سالم نمیموند، الان وسط اتاق پذیرایی نشسته بود و داشت به یه بچه ۸ ماهه التماس میکرد!
چند دقیقه پیش بچه ای که همه میدونستن اسمش فلیکس عه اما باز هم توسط مینهو لوبیا صدا میشد اولین کلمه اش رو گفته بود.
توی مرحله اول امگای لیمویی بهت زده به لب های کوچیک بچه اش خیره شد تا مطمعن بشه اون صدای گوش نواز از بچهی خودش بوده. اما بعد از شدت خوشحالی تمام صورت فلیکس رو بوسه بارون کرده بود، به چان زنگ زده بود تا هر چه زودتر به خونه برگرده تا اون هم بتونه کلمه جادوییه فرزندشون رو بشنوه. اما از اون موقع تا حالا فلیکس کوچکترین صدایی از خودش تولید نکرده بود چه برسه به حرف زدن؛ اما مشخصا پدر لیموییش لجباز تر از خودش بود!
با نگاهی که عجز توش دیده میشد بچه رو روی پاهاش نشوند؛ باید یه صحبت پدر پسری جدی میکردن!
+ببین لوبیای لجباز من و تو جفتمون یه هدفی داریم مگه نه؟! مثلا هدف تو خوردن از خوراکی هاییه که بابات برا من میخره، هدف منم یه بار دیگه شنیدن اون کلمهست. اگه بهم کمک کنیم جفتمون به چیزی که میخوایم میرسیم پرروی وانیلی! پس فقط یک بار دیگه بگو بابا!
با دیدن چشم های براق پسر که بدون هیچ حرفی مستقیم بهش خیره شده بودن هوف کلافه ای کشید. چطور فکر کرده بود یه بچه ۸ ماهه قراره متوجه حرف هاش بشه!؟
سعی کرد این دفعه از در ملایمت وارد بشه.
+لیکسیِ من، امگا کوچولوی بابا، لوبیای پد... اوه منظورم اینه که لوبیای وانیلی. من کیم؟ هوم؟
با انگشت به خودش اشاره کرد بلکه اینجوری قفل زبون بچهاش رو بشکنه. اما در جواب فقط برخورد محکم دو دست کوچیک و تپل فلیکس که به لپ هاش برخورد کرده بودن رو گرفت.
دست های لوبیاش رو از صورتش جدا کرد و بعد از اینکه بوسه ای روی هرکدومشون گذاشت اون هارو توی دستاش گرفت.
شاید باید شخصیت مودیش رو نشون میداد و این دفعه بچهاش رو تهدید میکرد!
+اگه اون نعنای فرفری بیاد و بازم جلوش ساکت باشی دیگه بهت از پودینگ هام نمیدم، گفته باشم اقای لوبیا!
فلیکس با شنیدن اسم پودینگ صدای ذوق زده ای از خودش دراورد و دست هاش رو بهم کوبید و خب، این همون لحظه ای بود که بنگ مینهو میتونست قسم بخوره از شدت شیرینی صحنه رو به روش قند خون گرفته!
با لحنی که شباهت کمی با گریه داشت گفت:
+انقدر شیرین نباش پسرم! یهو دیدی انقدر به خودم فشارت دادم تا تو بغلم تبدیل به سوپ لوبیا بشی!
همونطور در حال چلوندن لپ های بزرگ فلیکس و البته تلاش زیر پوستی برای حرف کشیدن ازش بود صدای بلندی که بی شباهت به فریاد نبود، توجهش رو جلب کرد.
_لیمو! کجایین؟ بگو حرف بزنه! میخوام بشنوم!
الفا انگار نه انگار که یه مرد ۳۲ سالهست با ذوق خودش رو به مینهو رسوند و کنارشون نشست.
بعد از بوسه ملایم و ابراز دلتنگیای که به مینهو کرد، دستش رو به سمت بچه برد و اون روی توی بغل خودش نشوند.
همیشه همین بود! کریستوفر بنگ دقیقا مثل حرفش که گفته بود اولویتش تا ابد مینهو میمونه رفتار میکرد. از به دنیا اومدن بچه شون ۸ ماه میگذشت. طبیعی بود که توجهش رو بین امگاش و بچه شون تقسیم کنه یا شاید این کار باعث بشه مینهو کمبود توجه پیدا کنه اما هیچکدوم از این اتفاق ها نیوفتاده بود! نه تنها توجهش به مینهو کم نشده بود بلکه حتی بیشتر به امگا عشق میورزید. ساعت کاریش رو طوری تنظیم کرده بود تا زمانی که مینهو به سالن دنسش میرفت خونه باشه تا بتونه از بچه شون مراقبت کنه؛ اصلا دلش نمیخواست ضربه ای به حرفهی مینهو زده بشه!
اون حتی هر چند روز یک بار به خاطر به دنیا اوردن فلیکس از مینهو تشکر میکرد! خب اون واقعا متشکر بود که امگاش بهش یه قند خالص با اسانس وانیل هدیه داده!
+فلیکسی برای بابا حرف بزن دیگه! بگو بابا شیرینم بگو...
بعد دهنش رو مثل ماهی تکون میداد تا به بچه نشون بده چجوری شروع کنه.
چان با شوق به تلاش مینهو برای به حرف اوردن اون گرگ کوچولو نگاه میکرد. شاید خودش هم باید یه بار تلاش میکرد؟!
+بببنیش چان! همهش اذیتم میکنه! از اون موقع دارم باهاش حرف میزنم بلکه دوباره بزاره صداشو بشنون ولی نه! فقط وقتی با پودینگ تهدیدش کردم خندید، همین!
چان از علاقه دوتا امگای خونهش به پودینگ لبخند گرمی زد.
_حرص نخور عزیزم، شاید اونم به بابای لیموییش رفته و لجباز شده^^
چان گفته بود که چقدر عصبانیت مینهو رو دوست داره؟ اگه نه که الان دیگه میدونین! چان معتقد بود کیوت ترین ورژن از اون لیموی متحرک وقتیه که عصبانی میشه و دندون های خرگوشیش از لب های براقی که به غر زدن باز شدن دیده میشه.+من؟! کی گفته من لجبازم!؟ اصلا از خدات هم باشه که لوبیا به من بره! دوتا ورژن از من تو دنیا کم هم هست!
_معلومه که هست! دنیا اگه از تو پر هم بشه باز هم کمه! ولی میدونی چیه لیمو؟ هیچکس مثل تو نمیشه! نه فلیکس که خیلی از اخلاق هاش شبیه توعه و نه هیچکس دیگه. امگای من خاص تر از این حرفاست.
مینهو؟ چیزی به اسم مینهو وجود نداشت! اون الان یه پشمک لیموییه زنده بود که از شدت شیرین بودن حرف های الفاش در حال اب شدن بود!
فقط با چشم های ستاره بارون و لبخندی که به بزرگترین حالتش رسیده بود به چشم های خط شده از لبخند چان دوخت. اروم جلو رفت و گفت:
+عجیب نیست که بعد از چند سال بازم با شنیدن همچین حرف هایی ازت تپش قلب میگیرم؟!
خواست جلو بره تا لب هاش رو به لب های قلبی چان برسونه که با صدای شخص سومی توی جاش خشک شد.
×ب...با...با!
بلافاصله نگاهشون رو به لوبیاشون که با ماه توی چشم هاش نگاهشون میکرد دوختن. چان برای اولین بار صدای پسرش رو شنیده بود! مینهو هم درست به اندازه دفعه اول غرق توی شکر و ابنبات شده بود.
_ش...شنیدی مینهو؟ اون... اون الان صدای فلیکس ما بود؟!
با بهت و زمزمه باهم حرف میزدن انگار که عجیب ترین اتفاق دنیا جلوی روشون افتاده بود. البته برای اون دو حرف زدن بچه شون درست به همون اندازه شگفت انگیز بود!
+آ...آره... میبینی چی زاییدم؟! حاضرم قسم بخورم که ازش پودر قند میریزه کریستوفر!
چان با خوشحالی لوبیا رو بالا اورد و محکم توی بغل خودشون انداخت.
_نمیتونم واسه اولین های بعدیت صبر کنم لوبیا^^
*****
اگه دوست دارین چپتر بعد رو بخونین ووت هارو به ۲۰ برسونین فرزندانم :]
YOU ARE READING
Lemonade
Fanfictionیک مولتی شات فلاف و سافت همراه با یه لوبیا^^ Couple: Chanho Genre: Romance, Fluff, Omegaverse, Mpreg