𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱 𝗮𝗻𝗱 𝗯𝗲𝘁𝗿𝗮𝘆𝗮𝗹 [p1]

4 3 1
                                    

.
.
.
ساعت 8 شب بود،دختر تازه داشت به اون بار میرفت...5 ماه بود که مجبور بود به اون بار بره و به مردای کثیف خدمت کنه،اما هیچوقت بدنش رو به کسی نمی‌فروخت...فقط براشون میرقصید،آهنگ میخوند یا کُلفتیشون رو میکرد. اون مجبور بود!

دوسال پیش پدر و مادرش در اثر تصادف مردن و فقط جنی و داداشش موندن...
جنی توی اون روز ها زندگی براش تار شده بود،البته تار تر...
بچگی روشنی هم نداشت،باباش اون و مادرش رو کتک میزد،داداش جنی رو هم همیشه برده‌ی خودش میدونست...

جنی و داداشش بچگی سختی رو پشت سر گذاشته بودن اما جنی بیشتر.‌..جنی کوچکترین بچه بود و خیلی ضعیف بود... توی مدرسه همه زورشون به جنی می‌رسید و دختر فقط مامانش رو داشت....

جنی از 12 سالگی دچار افسردگی بود اما بخاطر مامانش هیچوقت توی خونه گریه نمیکرد، مامانش بخاطر جنی دووم می‌آورد و جنی هم بخاطر مادرش...

داداشش هم همیشه روی پای خودش بود، اما جین،داداشش موقعی که بیست ساله شد تصمیم گرفت با یکی از دوستاش بره توی باند مافیا و خب...اون کار رو هم کرد!

سه سال پیش داداشش رفت تو باند مافیا، یک سال بعد هم که پدر و مادرش رو از دست داد...برای پدرش ناراحت نبود، اما وقتی خبر مرگ مادرش رو شنید،زندگیش سیاه تر شد...
.
.
.
وارد بار که شد،بوی الکل و سیگار باهم قاطی شده بود، درست بود که پنج ماه میومد اینجا و باید عادت میکرد،اما اون هنوز براش سخت بود که عادت کنه.

جلوی بار، یک صحنه بود که جنی باید اونجا می‌رقصید و میخوند. مردا فقط بخاطر جنی میومدن به این بار.

وارد یه اتاقک شد تا لباساش رو عوض کنه،محبور بود واسه اجرا یه لباس باز بپوشه.

بعد از انجامش کارهاش از اتاقک بیرون رفت. خواست به صحنه اجرا بره که یه مرد که تو اواخر پنجاه سالگی بود دست جنی رو کشید و اون رو به سمت خودش کشید.

مرد پوزخندی زد و کمر دختر رو گرفت
"اسمت چیه دختر کوچولو؟"

جنی از طرز حرف زدنش میتونست بفهمه که مرد درستی نیست...

"به تو چه...ولم کن باید اجرا کنم"
جنی سعی کرد خودش رو از دستای مرد جدا کنه اما موفق نشد.
"ولم کن دیگه اَه...."
جنی کمی ترسیده بود،معمولا هیچکس دیگه اینجوری لمسش نمیکرد

"لوس نباش دیگه دختر...هرچقدر بخوای پول میدم"
صدای مرد عصبی تر و شوم تر شد.

"چ-چی داری میگی مرتیکه؟! ولم کن...من به کسی بدنم رو نمی‌فروشم!"
جنی نفس نفس میزد،هیچکس به اون دوتا توی بار توجه نمیکرد،میترسیدم از کسی کمک بخواد،اینجا همه مثل هم بودن.

"خفه شو دیگه زنیکه!"
مرو با عصبانیت یه سیلی به صورت جنی زد که جنی افتاد.

"وقتی ازت چیزی میخوام بگو چشم!"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 14 hours ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱 𝗮𝗻𝗱 𝗯𝗲𝘁𝗿𝗮𝘆𝗮𝗹Where stories live. Discover now