I

948 64 2
                                    

مامان !؟جما!؟حاضر نشدید؟دستام درد گرفته پاهامم خشک شدن
یکم جا به جا شدم و یکی از دستام رو به کمرم زدم وروش تکیه دادم
نیم نگاه به زندگی هری
من دوازده سالمه قبل از بدنیا امدنم پدرم ترکمون کرد و رفت لندن ما همینجا موندیم تو چشایر یه خونه معمولی داریم مامانم یه حسابدار و جما تو یه شرینی فروشی کار میکنه اون چهار سال از من بزرگ تره
ما همدیگرو دوست داریم و زندگیه خوبی داریم
مامانم تازه با یه نفر اشنا شده اسمش جیمز از مامانم یکم کوچیک تره ولی مهم اینه که هم رو دوست دارن
اون هفته پیش گفت که ما بریم اونجا پیشش زندگی کنیم مامانم قبول کرد و الان داریم میریم
____________________________________________________________
جما از پله ها پایین دوید و چند تا پله اخر رو پرید ساک قهوه اش رو پرت کرد کنار کیف گل گلی مامان و لم داد رو ساکهامون
_هری بنظرت میتونه رویایی باشه؟
کنار جما دراز کشیدم
_چی؟
_خونه جیمز ویلیام
_صدرصد یه شروع تازه و پرماجراست نمیتونه کسل کننده باشه
_اهوم درست میگی
مامان پله هارو تند تند پایین امد
_همه چی رو برداشتید؟؟؟
به توپ من که گوشه اتاق بود اشاره کرد
اون توپ تنها چیزی بود که از پدرم داشتم از بچگی عاشقش بودم حتی یه بار هم باهاش بازی نکردم هحیشه تو دکر اتاقم بود
توپ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون زنگ خونه ی مکس رو زدم
مکس دوستمه و همسایمون خواهرش هم کلاسیه جما بود و مادرش هم
دوست مامانمه
مکس ازم دو سال بزرگ تره
در رو باز کرد و شوکه شد که هنوز نرفتم
_هری بهم بگو که میمونی
_متاسفم
پریدم و بغلش کردم
اون بغض کرد ولی سعی کرد گریه نکنه
مکس عاشق این توپ بود اما هیچوقت نذاشتم باهاش بازی کنه
_مکس این توپ .....ام ببخشید من نمیدونستم چه چیزایی میتونه یادگاری باشه
_مرسی هری
از رو زمین بلندم کرد و منو داخل خونه برد مامان مکس دستشو برای مامانم بالا برد و رفت سمتش
مکس توپ رو گرفت و روی میز گذاشت و من رو برد وسط اتاقش و همونجا گذاشتم زمین
دستش رو تو جیب تنگ شلوارش برد و به زحمت یه چیزی از توش در اورد و تو مشتش گرفت
دست من رو گرفت و باز کرد
زنجیر نقره ای و فوق العاده براق که یه سلیب توش بود رو تو دستم گذاشت
من یکم نگاهش کردم بعد اون رو ازم گرفت منو چرخوند واونو تو گردنم انداخت
_ممنونم مکس اما من توقع.....
دستش رو رو لبام گذاشت
_شششش!!!ازت محافظت میکنه
دلم برات تنگ میشه هریه دیوونه بهم زنگ بزن
_حتما
دستم رو دور گردنش حلقه کردم اون هم یه دستشو دور کمرم گذاشت هنوز یکم مونده تا قدم بهش برسه
_قول بده به نامزدت زنگ میزنی
اینو درحالی گفت که هم میخندید و هم گریه میکرد
سرم رو از روی شونش برداشتم و با لبخند بهش خیره شدم
_من نامزدت نیستم
خندید و دستش رو روی سرم کشید
_هـــــــــــــری؟
اشکام رو پاک کردم
_امدم
از خونشون بیرون امدم
بعد از خداحافظی طولانی رفتیم سوار ماشین شدیم اونا برامون دست تکون دادن و من هم همینکار رو کردم وقتی ماشین حرکت میکرد اونا کوچیک میشدن
_مامان؟!
_ها؟
_چرا وقتی دور میشیم مکس ومامانش کوچیک میشن؟
_هری چرا وقتی نزدیک میشیم اونا به سایز معمولیشون بر میگردن؟
_اووف
خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم جلوی یه خونه بزرگ با پنجره های بلند نگه داشتیم مامان و جما پیاده شدن من هم پیاده شدم
خونه حدودا چهار طبقه بود پنجره هاش خیلی بلند بودن و زیاد
رنگ سقف و دیوارای بیرون روشن بوده معلومه اما خاک گرفته
_هی پسر نمیخوای بیای تو هری؟
لبخند زد
_هه امدم
منو به داخل دعوت کرد
_می خوای یه نوشیدنی یا یه چیزی برات بیارم؟
_ممنون میشم اب
_البته سوییشرتتو بده
_اوه مرسی
مامان و جما دارن حرف میزنن و اب میخورن جما داره از مامان خواهش میکنه که سوییچ ماشین رو بگیره چون گوشیش رو جا گذاشته
جیمز لیوان اب رو به من داد و ازش تشکر کردم
_میتونم خونه رو ببینم؟
_اوه البته
بالا رفتم اما فقط تا طبقه دوم تو اتاقا نرفتم ترسیدم بد باشه فقط از لای در تو رو نگاه کردم
شیش تا اتاق تو طبقه اول و دومه پله ها یکم جیر جیر میکردن
و صداش خستم میکرد
وقتی برگشتم خواهرم رو مبل نشسته بود و تدی بر تو دستش بود اون تلویزیون میدید رضایت تو چشماش موج میزد مامانم هم تو اشپزخونه بود اونم با جیمز خوش بود
نرفتم جلو تر چون میخواستن همو ببوسن
رفتم پیش جما و روی مبل نشستم

cold hearted 1 (Larry stylinson)Where stories live. Discover now