شاهزاده به سیندرلا گفت:سیندرلا با من ازدواج می کنی؟
سیندرالا لبخندی زد و قبول کرد.شاهزاده اونو به قصرش برد و انها تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.پایان.خب عزیزم حالا دیگه وقت خوابه.
منو بوسید و داشت از اتاق بیرون میرفت که گفتم:مامن ،شاهزاده و سیندرلا تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند یعنی با هم دعوا نکردند؟
_خب عزیزم دعوا برای هر خانواده ای پیش میاد البته مهم اینه که اونا همیشه عاشق هم هستند.
_تو و بابا هم همدیگرو دوست داشتین؟قبل این که بمیره.
یه لحظه ساکت اسیتاد و گفت:
-خب اره من عاشقش بودم قبل اون حادثه.
_مامان منم میتونم مثل سیندرلا پرنسس کسی بشم؟
خندید و گفت :البته پری کوچولوی من.
داشت در اتاق رو می بست که گفتم:پری مهربون کمکم می کنم.
سرجاش خشک شد و بعد اومد طرفم .روی موهام رو نوازش کرد و گفت:عسلم توی دنیای ما رویا فقط یه رویاهه نه چیز دیگه ای.هیچوقت منتظر پری مهربون نمون خودت تلاش کن.با رویاهات زندگی نکن و اونارو به واقعیت بپیوند
لبخندی زدم و گفتم :باشه مامانی
پیشونیم رو بوسید و گفت :شب به خیر
به محض اینکه از اتاق خارج شد دویدم سمت پنجره. تماشای ستاره ها رو دوست داشتم.عروسکم یه خرس پشمالوی صورتی بود
_نگاه کن پشمالو اون دو تا ستاره ی نزدیک به هم منو تو ییم.و بقیه هم خانوادمو نن. ما تنها نیستیم.مامانی می گه وقتی خوابت نمی بره بشمور:
یک...دو...سه....چهار...پنج...شیش...هفت...هشت...نه...
ده سال بعد...
توی یه اتاق تاریکم ..هرکی رو که صدا میکنم نمی شنوه قلبم به سرعت می تپه تمام بدنم یخ کرده و ناگهان یه نوری رو می بینم که دوتا در همزمان باز میشن.پشت یه در لویی یه پسره غریبه واسادن و پشت اون یکی در هری و مامانم و زین وایسادن و به من میگن بمون تا اینکه با صدای هری از خواب بیدار میشم.
_لوسی بیدار شو.
از خواب پریدم.نفس نفس می زدم .پریدم تو ب/غ/ل هری.
_مرسی بیدارم کردی.
منو کنار زد و گفت:خودتو لوس نکن.زیاد جیغ می زدی گفتم شاید باز قورص های روانگردانتو نخوردی.
اینو گفتو بلند بلند خندید
_روانی خودتی.اصلا یادم رفته بود باهات قهرم.
برام چشم قوره رفت و از اتاق رفت بیرون .هری داداش مغرورمه.از اونجایی که خیلی جذاب و دختر کشه مغروره.اون دو سال ازم کوچولو تره ولی خیلی مهربونه.
_بدو بیا صبحونه.اون بالا تا کی می خوای عین خرس بخوابی؟
هری در حالی که داشت از پایین راهرو حرف میزد.
حرفمو پس میگیرم.اون خیلی هم پروهه.
خودمو تو اینه نگاه کردم و مو هامو شونه کردم و مثل همیشه دو گوشی بستم و از پله ها پایین اومدم و وارد اشپزخونه شدم .صدای هری می اومد که می گفت:مامان لوسی عین بچه ها گریه می کرد و زین رو صدا می کرد و بعد ساکت شد و گفت:
_خفه شو هری.این چرت و پرتها چیه می گی؟
_اولا خودت خفه شو دوما تو خواب بودی و من این چیزا رو میدیم.
_صبح به خیر عزیزم خواب بد دیدی؟
_اره ول هری زیاد بزرگش کرد.
برام شکلت در اورد و زمزمه کرد :روانی
_بعدا برات دارم
روی میز نشستم و مثل همیشه کره و تست خوردم.
_حالا چه خوابی دیدی؟
_حتما در مورد دوس پسر مزخرفشه
جوابش رو ندادم
_اون به غیر از خودش به هیچ کس اهمیت نمی ده.
_هری به تو ربطی نداره تو حسودیت می شه
-چرا باید بهش حسودی کنم؟اون یه بچه دانشگاهی لوسه که حتی به تو هم اهمیت نمی ده
_دهن گشادت رو ببند
از صندلی بلند شدم که موهاشو بکشم که مامانم گفت :دیگه کافیه
اشپزخونه رو ترک کردم و رفتم تو اتاقم
YOU ARE READING
when I close my eyes
Fanfictionاین یه فن فیکشن لیامه و همه ی پسرای وان دی توشن. خلاصه:لوسی استایلز یه دختره 17 ساله است که یه دوست پسر تازه داره و از زندگیش راضیه ولی با یه اطفاقاتی با دوست پسرش بهم می زنه و با یه پسر دیگه اشنا می شه و....