توی صندوق عقبم ماشین تکون های بدی میخوره معلومه که توی جاده ی خاکی ایم، تنها نوری که صندوق رو روشن میکنه نوریه که از لای در به داخل میاد که اونم هر چند دقیقه یکبار خاموش میشه. تاحالا چند بار سعی کردم که درو باز کنم اما نمیشه من در ماشینای زیادی رو باز کردم ولی نه از تو.. کی منو دزدیده؟ لعنتی!! حتما خودشه! ولی چجوری پبدام کرده! من حتی از اون شهر بیرون اومدم ولی بازم تونست پیدام کنه ولی اگه اون نباشه چی ؟! یه بار دیگه سعی میکنمو اگه ایندفعه باز نشد بیخیال میشم.. تق.. ایول باز شد! وای دختر من به تو افتخار میکنم فک نکنم تا حالا کسی تونسته باشه درو از تو باز کنه.. اوه اوه مثل اینکه این یارو خیلی عجله داره خیلی تند میره! اگه خودمو پرت کنم احتمالا یه جاییم میشکنه ولی خب بهتر از اینه که منو ببرن ناکجا اباد.
یک ، دو ، سه .. خودمو از ماشین پرت کردم بیرون چند دور روی خاکا قل (غل؟) خوردم و بعدش پا شدمو با تمام سرعت دویدم ..
حتی فرصت اینکه به پشت سرمم نگاه کنم نداشتم توی جاده هیشکی نبودو میشه گفت تقریبا تاریکه چون تقریبا هر 20 یا 25 متر یه چراغه که تازه بعضیاش هم درست کار نمیکنن
اوه خدارو شکر یه ماشین داره از رو به رو میاد جلو ماشین وایسادم و رفتم سوار شدم ، یارو داشت با تعجب نگام میکرد.
-خواهش میکنم برو فقط برو..
نفس نفس میزدمو نمیتونستم درست حرف بزنم فک کنم یه یک کیلومتری رو دویدم
به ماشینی که منو دزدیده بود که رسیدیم یکی به ماشین تکیه داده بود اون واسش دست تکون دادو اینم وایساد!
وایسا ببینم الان چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لعنت به تو!!!! عجب غلطی کردم با پای خودم خودمو تحوبل دادم. باید میفهمیدم که این وقت شب این ماشین تو این بیابون دره چیکار میکنه! منو باش که فکر کردم معجزه اتفاق افتاده
یارو درو باز کردو پشت زانو هامو گرفتو منو انداخت رو شونش منم همونطوری دستو پا میزدم یجوری خودمو از اون خلاص کردم دوباره شروع کرده به دویدن حالا اون یکی افتاددنبالم یه لحظه برگشتم پشت سرمو نگاه کنم كه پام پیچ خوردو با مخ رفتم تو زمین.. یکی از اون مردهااومد منو گرفتو اون یکی هم دستو پامو بست
-این لعنتی خیلی وول میخوره سفت ببندش که دوباره فرار نکنه. بعدش منو چرخوندو دهنمو بست و من تماام مدت داشتم دستو پا میزدم
اونی که منو گرفته بود گفت: اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اشتباهی ازت سر بزنه من میدونم باتو. صورتمو با یه دستش گرفتو فشار دادو گفت فهمیدی یا نه؟
چشامو به هم فشردم طوری که بهش بفهمونم که فهمیدم مرتیکه ی عوضی صورتم درد گرفت. دوتایی منو بلند کردنو عین وحشی ها انداختنم تو صندوق عقب.
*
*
*
*
*
چشمامو باز کردم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم
اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟! اه بدنم خیلی درد میکنه خواستم سرم هایی که به دستم وصل بودو بکشم اما دستم به سختي تکون ميخورد تلاش کردم که از رو تخت بلند شم اما هیچی انگار سالهاست تکون نخوردم بیخیال بلند شدن شدمو سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده اما چیزی یادم نمیاداز كذشته هيجي يادم نمياد به جز اسمم
دکتر وارد شد و پشت اون یه مرد جوون دکتر با لبخند بهم گفت:اوه خدارو شکر که از کما بیرون اومدی
کما؟!؟ من چند وقته تو کمام!؟خواستم حرف بزنم اما گلوم خیلی خشکه به اب نكاه كردمو تلاش كردم تا برش دارم اما خيلي برام سخت بود اون پسر دیدو بهم اب داد با نگاهم ازش تشکر کردم. اون کیه؟
گلومو صاف کردمو گفتم:من.. من چند وقته تو کمام؟-دوسال-چرا رفتم تو کما؟!
-تو یه تصادف داشتی و تو اون تصادف توی صندوق ماشین بودی و به سرت ضربه خورده. چیزی از گذشته یادت میاد؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم-فکرشو میکردم. شما یه لحظه با من بیاید بیرون.. و به اون پسر خوشتیپ اشاره کرد یه بار دیگه به چهرش نگاه کردم اون قد بلندو خوشتیپه موهای مشکی و بینی قلمی و چشای قهوه ای همه چیزش سرجای خودش قرار گرفته و نمیشه توش عیبی پیدا کرد.قبل از اینکه بره بیرون دوباره بهم نگاه کرد، نمیتونم بفهمم چی تو نگاهشه اما خیلی اشناس!بعد ازچند روز کم کم میتونم دستمو تکون بدم تو این چند روز زیاد اون پسرو ندیدم فقط چند بار که اونم وقتی داشت با دکتر حرف میزد اون با من چه ارتباطی داره؟ اون دوباره اومد تو اول یکم مردد بود که کجا بشینه یه چرخی تو اتاق زدو بالاخره تصمیم گرفت روی تخت درست رو به روی من بشینه -منو یادت میاد؟این اولین باریه که توی این چند روز صداشو میشنوم . نه قبلا هم یبار وقتی داشت با دکتر حرف میزد صداشو شنیدم اما خیلی دور بود و واضح نبود
سرمو به علامت منفی تکون دادم
نفسشو از رو کلافگی و ناراحتی بیرون داد و نگاهشو به میز کنار تخت دوخت،دستمو گرفتم زیر چونشو سرشو به سمت خودم برگردوندم حس میکنم نگاهش خیلی خیلی اشناس حس میکنم وقتی تو چشماش نگاه میکنم یه چیزی تو ذهنم جرقه میخوره اما خیلی خفیفه خیلی
از حرکت ناگهانیم تعجب کرد راستش منم تعجب کردم و خجالت کشیدم سریع دستمو اوردم پایین و گذاشتم روپاهاماون دستمو گرفتو گذاشت رو صورتش و چشاشو بست انگار ارامش گرفته بود. انگار که ..
انگار که دلش تنگ شده!!!اما برای چی؟!؟ اون دلش برای چی یا کی تنگ شده؟ برای من؟ برای کسی که حتی اونو یادش نمیاد؟ حتی یادش نمیاد خودش کی بوده؟
-متاسفم
اون واسه ی چی متاسفه؟