در گوشه ی دنجی از حیاط نشسته ام...
تشت بزرگی از آب و صابون پیش رویم است...
مشتی از ستاره ها را ریختم توی تشت و بشور و بسابی راه انداخته ام...
چه گرد و خاکی گرفته اند!!
باید وقتی کنم و دستی رو سر و روی ماه هم بکشم!
هر یک را با دقت کف دستم نگه میدارم و با آب و کف حسابی برقش می اندازم...
شستنشان که تمام شد می اندازمشان روی بند تا خشک شوند...
تا فردا شب خشک میشوند دیگر؟؟!!
خب...آخر فردا شب که تو می آیی باید همه جا تمیز باشد...
من...خانه...اتاق ها...حیاط...آسمان...ستاره ها... ماه...ابرها...
وای که چه قدر کار ریخته است سرم!!!
تا فردا وقت نمیکنم همه ی ابر ها را گردگیری کنم...
فردا که تو بیایی...فردا که تو را ببینم...
همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد...
با هم صبحانه را آماده میکنیم...
میگوییم...میخندیم...
تو را با خود به حیاط می آورم...گلدان هایم را نشانت خواهم داد...
همشان منتظرند تا تو را ببینند...
همه ی این سال ها حسابی با تو آشنایشان کرده ام!
فردا که تو بیایی...فردا که تو را ببینم...
برایت قصه ها دارم تا بگویم...
فردا...تو می آیی؟میشود فردا تو را ببینم؟؟زنگ در به صدا در می آید!
از جا برمیخیزم و هراسان سوی در می آیم...
نکند زود تر آمده باشی؟؟!...
این جا هنوز بریز و بپاشی است!!...
رو به روی در ایستاده ام!از هولم فراموش کردم ستاره را روی بند آویزان کنم...
مردی قد بلند با سگرمه های در هم رفته پیش رویم ایستاده است...
اندکی در را میبندم و از میان شکاف باریک باقی مانده می ایستم و منتظرم بگوید چه میخواهد...
دستش را در جیبش میکند و دفترچه ی کوچکی را بیرون می آورد و به دستم میدهد...
دفترچه را زیر نور کم حیاط میگیرم...
قشمت هایی از آن سوخته است!!
بازش که میکنم،در اولین صفحه اش عکس تو را میبینم...اسمت را...نقاشی هایت را...
امضایت را...
با تعجب به مرد نگاه میکنم و منتظر توضیحش میمانم...
دفتر را محکم در دست دارم و ستاره در دست دیگرم تکان تکان میخورد...
سرش را پایین می اندازد...سگرمه هایش بیشتر در هم فرو میرود...
با صدای نخراشیده ای میگوید:
-میشناسیدش؟با سر تایید میکنم...
اندکی مکث میکند و ادامه میدهد:
-تا آخرین لحظه اسم و نشانی شما را میداد...
متاسفم....صدای شکسته شدن چیزی در گوشم میپیچد!
تلو تلو خوران روی زمین می افتم...
ستاره به هزار تکه تبدیل شده است!
قلب من هم!!!
صدای مرد...صدای ناله ی ستاره...صدای چین خوردن کاغذ ها...در گوشم میپیچد...
همه چیز دور سرم میچرخد...
همه چیز تیره و تار میشود!!فردا می آید...
فردا....
فردا نمیبینمت!!
