وقتی هوشیاریمو به دست آوردم روی یه پارچه ی سرد بودم؛
جنسش،شبیه ساتن بود
آره!ساتن مرغوب...
نور پشت پلک هامو میسوزوند و باد به صورتم میخورد.
اون کسی که گفته بود طلوع صبح یه هرزست راست گفته بود!
چشمامو باز کردم و به سمتی که باد ازش میومد نگاه
کردم.
پنجره باز بود و پرده ی زربافت گرون قیمتی کنارش سنجاق شده بود.
خب،اول روتختی ساتن و حالا هم پرده ی ابریشمی!
اینجا عمارت بکیه!
(Becky)
از جام بلند شدم و به گیجی خودم خندیدم
بعد از عوض کردن لباسام و دسشویی از پله ها پایین رفتم.
از اینکه مجبورم اینجا مثل آقا ها رفتار کنم بدم میاد ولی اونو بخاطر بکی به جون خریدم.
اون دختر واقعا به خونه های معمولی عادت نداره
بعد از یکم راه پیمایی به ته سالن و میز رسیدم و با دیدنش لبخند زدم.
پشت میز صبحونه نشسته بود و یه مجله ی ووگ دستش بود.
عینکشو روی دماغش جا به جا کرد و قهوه خورد.
اون لهنتی الان شبیه زن های چهل ساله ی بیوه که پول شوهرشونو خوردن شده و واقعا خودمم نمیدونم این شباهت رو از کجا فهمیدم چون من خودمم یکی ازون زنا رو از نزدیک ندیدم
(بچم چقد فکر میکنه :||)
تک سرفه ای کردم و اون سرشو بالا آورد.
با لبخند سمت من اومد
-خب خب،جناب آقای عسلی بلاخره بیدار شدن!؟
-خودت میدونی وقتی اینجوری حرف میزنی دلم میخواد چیکار کنم خرس کوچولو!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت
-و تو به این فکر نکردی که شاید حدف منم همینه؟
بعد چشمک زد
-اوه،تو همیشه صبح ها انقد خطرناک میشی؟
-شاید!
بعد به سادگی شونه هاشو بالا انداخت و بوسه ی کوچیکی روی لبم گذاشت
-بشین صبحونتو بخور
بعد ازم فاصله گرفت و رفت تو آشپزخونه در حالی که یه آهنگو زمزمه میکرد
قلبم وایساد!
اون آهنگ...
-ربکا!
وقتی کار مهمی دارم اسم کاملشو صدا میکنم
-بله؟
-اون آهنگی که میخوندی...
-خب؟
-اسمش چیه؟
-untouchble
-من ...من دیشب پارتی نبودم؟؟
نگران نگاهم کرد و روی صندلی روبروم نشست
-بازم کابوس دیدی؟
-نه،من توی یه پارتی بودم و...و یه دختر بور اینو میخوند!
-تو خواب تیلور سوییفت رو دیدی؟
اعصابم خورد شد
-چه ربطی داره؟
-ببخشید.آخه خواننده ی اصلیش تیلوره،شاید...وایسا!تو دیشبو یادت نمیاد؟
-ممم..مگه دیشب چی شد؟
-زین!
بلند شد و با اعتراض نگاهم کرد
-اوه خدای من تو سالگرد نامزدیمون که همین دیشب بود رو یادت رفته؟امیدوارم که یه شوخی نباشه چون واقعا مسخرست!
-نه بکی،قسم میخورم هیچی یادم نیست!و این حالت فقط موقع هایی پیش میاد که...که...
-موقع هایی که یه روح یا همچین چیزی خوابتو تسخیر کنه
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و توی دلم اونو تحسین کردم.
از همون روز اول ربکا تنها کسی بود که فکر نکرد من دیوونه ام.
-خب،اون دختر چه شکلی بود؟
-خوب ندیدمش...ولی یه جمله گفت و بعد همه جا تاریک شد،همچین چیزی!
-من میدونم چه جمله ای گفت که همه جا تاریک شد
-چی گفت؟
-احتمالا گفته:
مصرف بی رویه
کار خیلی بدیه!
(از نگاه بکی)
رفتار عجیب و نگرانیشو دیدم و تنها چیزی که میخواستم عوض کردن جو زین بود.
به حرفاش گوش دادم و یه ایده تو ذهنم اومد
-من میدونم چه جمله ای گفت که همه جا تاریک شد...
قیافه ی متفکری به خودم گرفتم
-چی گفت؟
-احتمالا گفته:
مصرف بی رویه
کار خیلی بدیه!
به قیافه ی زین که پوکر فیس شده بود نگاه کردم و زدم زیر خنده
اونم بعد از من خندش گرفت
-خواهش میکنم زین،انقد خودتو درگیر روح ها نکن،اگه کاری باهات داشت تو خواب بهت میگفت.من واقعا نمیتونم اینجوری ببینمت...
از جاش بلند شد و بغلم کرد
(از نگاه زین)
توی بغلم فشارش دادم.
این دخترتوی تمام زندگیم کنارم بود
وقتی هیچ کس پشتم نبود...
(درگ می داون :))
سرم بهش نزدیک تر کردم و روی گردنش گفتم
-بریم بیرون؟
یکم لرزید
-بریم
بعد با دستای قفل شده رفتیم سمت پله ها و اتاقمون تا کت برداریم چون لباسای هردوتامون خوب بود
-------------------------------------
خب این قسمت زین یکم عوضی بازی در آورد
و تا جایی هم با شخصیت زین و ربکا آشنا شدین
اینکه ربکا آهنگ تو خواب زینو میخوند عجیب نیست؟
:دییی قسمت بعد
لطفا به دوستاتون معرفی کنین داستانو