اسم من کیرا هادسون است، بیست سالمه و هجده ماهه که افسر پلیس اداره ی هون شایر در جنوب غربی انگلستان هستم. به محض تمام شدن دوره آموزشی ام به شهر ساحلی رگد کوو فرستاده شدم. شایعاتی در مورد سخت بودن شرایط انجا شنیده بودم. البته فرستاده شدنم اجباری از طرف رئیسم نبود بلکه به خاطر پیشنهاد وسوسه بر انگیزی بود که به من دادند و من نتوانستم آن را رد کنم. مزایای رفتنم به رگد کوو، جایی برای اقامت بصورت رایگان ، کاری شبانه روزی و به دور از مردم، کمک هزینه ای به مبلغ پنج هزار پند بود که سالانه به صورت یک جا پرداخت میشد.
وقتی به همکارانم گفتم که شغل را قبول کردم بعضی از آن ها عصبی خندیدند و گفتند فشار کار در آنجا به قدریب بالاست که یک سال هم دوام نمی آورم و نمی توانم آن پول را بگیرم. شرایط کاری ام به این صورت بود : شیفت شب بودم و هر شب از ساعت هفت غروب تا هفت صبح فردا باید سرکار میبودم . حالا که به عقب نگاه می کنم میفهمم چرا دوستانم بعد از شنیدن قبول کار ابروهایشان را بالا انداختند و با تعجب به من نگاه کردند ، ولی در آن زمان نمی خواستم که کار را از دست بدهم . فکر میکردم که اگر این کار را کنم رئیسم را عصبانی میکنم و از طرفی هم نمی توانستم در مقابل وسوسه ارتاقا درجه به بازرسی قرار بگیرم. بقیه تازه استخدامی ها هم می دانستند که رگد کوو شهری پرت و دور افتاده است و مایل ها با نزدیک ترین ایستگاه را آهن یا بزرگ راه فاصله دارد، آن ها هم مثل من جوان بودند ولی به نظر میرسید بیشتر از این که نگران آینده ی شغلی اشان باشند نگران روابط اجتماعی خود بودند . یک چمدان برداشتم ، بیشتر لباس هایم را به اضافه یونیفرم جدید و شیکم را داخلش گذاشتم ، لب تاب قدیمی و کهنه ام را برداشتم، از اتاق اجاره ای ام خارج شدم و به سمت شهر متروکه رگد کوو رفتم. به فضوح ان روز را به یاد دارم ، جاده ای که به آن شهر میرسید خیلی خلوت و متروکه بود . چند مایل که از شهر خارج شدم آسمان پوشیده از ابر شد و شروع به بارش کرد. روز تقریبا به تاریکی شب شده بود قطرات باران به شدت به شیشه جلوی ماشینم بر خورد میکرد، شدت بارش به قدری زیاد بود که برف پاک کن ها هم حریفشان نمیشد> چراغ جلوی ماشینم جاده را روشن کرده بود ولی باز هم با احتیاط میراندم . چند بار مجبور شدم ماشینم را کنار جاده پارک کنم ونقشه ای که گروه بان فلیس در مدرسه ی نظامی بهم داده بود را چک کنم. میدانستم که شهر کوچک و کم جمعیتی است ولی به نظر میرسید که شهر از دنیای بیرون جدا مانده و واقعا متروکه است . اینطور که معلوم بود رگد کوو نمی خواست خودش را به من نشان بدهد. سرم را تکان دادم و دست از ترساندن خودم بر داشتم. ماشین را روشن کردم و دوباره در جاده ی بارانی شروع به حرکت کردم. برای عوض شدن روحیه ام رادیو را روشن کردم ، شبکه هارا عوض میگردم و امیوار بودم بتوانم چیزی پیدا کنم. روی شبکه ای که اهنگ مورد علاقه ام را پخش میکرد مکث کردم. خر چه جلوتر میرفتم و به خلیج نزدیک تر میشدم جاده باریک تر میشد. با پشت دستم باخار شیشه را پاک کردم و به دریا یسیاه نگاه کردم که با عصبانیت خودش را به صخره ها می کوبید . هنگامی که به شهر نزدیک شدم رادیو شروع به خش خش کرد تا اینکه به طور کامل سیگنال رفت. بقیه سفرم را در سکوت گذراندم
دوستان عزیز لطفا و باید نظر بدین با تشکر فراااووووون.

YOU ARE READING
شیفت خون آشام
Horrorکیرا هادسون پلیس تازه کار 20 ساله ای است که بعد از تمام شدن دوره آموزشی اش به شهر متروکه و دور افتاده ای به نام رگد کوو فرستاده میشود،شهری که زندگی اش را عوض میکند، او در طی تحقیقاتش در مورد قتل های مخوف زنجیره ای، نبش قبرها، و مفقود شدن مردم پی میب...