سمت راست، خیابان سنگ فرش باریکی بود،داخلش شدم، خانه ها و مغازه ها بدون هیچ فاصله ای چسبیده به هم قرار داشتند. همان لحظه، دوباره آن مرد کلاه پوش را دیدک که در تاریکی کنار در یک مغازه ایستاده بود و به من خیره شده بود. پوستم از شدت ترس دون دون شده بود به مقابلم نگاه کردم و سرعتم را بیش تر کردم. ساعت هنوز شش نشده بود که متوجه خیابان کوچکی شدم که قبلا ندیده بودمش. داخلش شدم، ماشینم روی جاده سنگ فرش می لرزید. درخشش چراغ آبی رنگی که مقابل ساختمان سفید رنگی نصب شده بود را دیدم. با دیدن ساختمان تمام اضطراب و نگرانی ام ناپدید شد. بالاخره اداره پلیسی که به آن منتقل شده بودم را پیدا کردم. آن ها می توانستند مسیر مسافرخانه را به من نشان بدهند و از طرفی هم می توانستم قبل از اولین شیفتم با همکار هایم آشنا شوم
.
.
.
.
.
.
.
.
ماشینم را گوشه ای پارک کردم، ژاکتم را محکم دور خودم پیچیدم وبه سمت در چوبی و قدیمی که زیر چراغ آبی رنگ بود دویدم. در را هل دادم و از باد زوزه کشان و باران شدید بیرون به داخل اداره پناه بردم. قیافه ام دیدنی شده بود. موهای مشکی ام در هم گره خورده و به گونه ها وپیشانی ام چسبیده بود، صورتم هم از شدت سرما رنگش پریده بود.
کسی پرسید: میتونم کمکتون کنم؟
سرم را بالا گرفتم مقابلم پیشخوان کوچکی بود. پشتش افسر پلیسی نشسته بود. قد کوتاه، موهایی خاکستری، و صورتی اصلاح کرده داشت. حدودا چهل ساله به نظر میرسید. یونیفرم پوشیده بود و پیپی قدیمی به لب داشت که از آن دود های آبی رنگ به هوا بر می خاست.
دوباره پرسید: میتونم کمکتون کنم؟
موهایم را مرتب کردم و آن هارا از صورتم کنار زدم
با لبخند گفتم: من کیرا هستم
جوری به من نگاه کرد که انگار نمی فهمید چی میگم. دست لرزانم را به سمتش دراز کردم،قدمی جلو رفتم و مقابل پیشخوان ایستادم و گفتم:
من کیرا هادسونم . کارمند جدید.
دوباره جوری نگاه کرد انگار به زبان خارجی حرف میزنم. دستم را پایین اوردم و اضافه کردم:
مرکز فرماندهی منو فرستاده. از این به بعد اینجا کار می کنم....1
ناگهان حالت صورتش جوری شد که انگار تازه متوجه حرف هایم شده، از جایش بلند شد و به سمتم امد. وقتی بلند شد متوجه شدم به طور کامل یونیفرم نپوشیده ، شلوار جین و دمپایی روفرشی پوشیده بود. وقتی راه می رفت کمی به سمت راست متمایل میشد و لنگ میزد
_هادسون
پرونده های روی پیشخوان را جا به جا کرد و گفت:هادسون....کیرا هادسون. اره درسته
پرونده ام را از زیر کوهی پرونده دیگر بیرون کشید و بعد به من نگاه کرد و گفت: می دونی وقتی کارمند جدید از دخترت هم جوون تر به نظر بیاد احساس پیری میکنی.......0
به درجه های نظامی روی شانه اش نگاه کردم و گفتم: شما مسئول اینجایید؟
پرونده ام را کنار گذاشت لبخندی زد و گفت: یه جورایی، اما نه واقعا. من گروهبان مورفی ام ....دوستام مورفی صدام میکنن
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، جوری دستم را تکان داد که حس کردم هر لحظه بازویم از جا در می آید.
مورفی: سربازرس رئیس ماست، اما زیاد نمیبینمش.چند وقت یه بار به اینجا سر میزنه و ما هم به همین خاطر ازش خوشمون میاد. هیچکس دلش نمی خواد رئیسش دور و برش بپلکه.........(خدایی با این جمله موافقم)0
چشمکی به من زد و دوباره به پیپش پک زد. متوجه شدم سنجاق کرواتی به شکل صلیب به کرواتش وصل کرده است. این یک مقدار عجیب بود چون توی مدرسه نظامی به ما گفته بودند فقط می توانیم نشان افتخارمان رابه یونیفرممان آویزان کنیم نه چیز دیگه ای ، به خصوص هر چیزی که جنبه ی مذهبی یا اهانت به دیگران را داشته باشد. گروهبان مورفی رد نگاهم را گرفت، با انگشتش به صلیب اشاره کرد و گفت: میدونم داری به چی فکر می کنی. توی مدرسه نظامی کلتون رو با یه عالمه باید و نباید پر کردن.0
من: نه
سرم را تکان دادم نمی خواستم توی اولین ملاقات گروهبانم را ناراحت کنم. از پشت پیشخوان به سمتم خم شد با زمزه ای آهسته گفت: خب بزار یه چیزی بهت بگم خانوم جوان،این چیزای کوچک تر بیش تر از اسپری فلفل، باتون و تیزر ازت محافظت می کنن. اینا توی رگد کوو معنای مزخرفی ندارن...0
.
.
خوب به نظرتون برای چی همه صلیب دارن؟؟؟
قاتل چه کسی یا چه چیزی است؟؟؟
ووت و کامنت فراموش نشه!!!!!1
VOCÊ ESTÁ LENDO
شیفت خون آشام
Terrorکیرا هادسون پلیس تازه کار 20 ساله ای است که بعد از تمام شدن دوره آموزشی اش به شهر متروکه و دور افتاده ای به نام رگد کوو فرستاده میشود،شهری که زندگی اش را عوض میکند، او در طی تحقیقاتش در مورد قتل های مخوف زنجیره ای، نبش قبرها، و مفقود شدن مردم پی میب...