"میتونم برم باهاش حرف بزنم ؟ "
این سوالی بود که از لحظه ای که هواپیما توی فرودگاه ایران نشست از خودم میپرسیدم . تنها جوابم این بود که اگه ببینمش ! باید ببینم اصلا میتونم ردی ازش بگیرم یا نه ! حتما آدرس وو شماره تلفنش عوض شده بعد از این همه سال . چند سال ؟ دقیقا یازده سال پیش توی همچین روزی رفتم بدون خداحافظی بدون خبر دادن ....
من ازش فرار کردم ! ممکن بود حتی الآن یه زندگی خوب هم با هم تشکیل داده باشیم ، ولی آلان کسی که دستشو گرفتم یه مرد دیگه است . دوتا بچه ای که کنارمون راه میرن هم بچه های همون مردن . مردی که اون نیست . شاید اون هم ازدواج کرده باشه و بچه دار شده باشه . ولی چه اهمیتی داره مهم اینه که من قشنگترین یازده ساله زندگیمو با یه مرد دیگه سهیم شدم .فقط دنبال شریک برای دور انداختن افسردگیم میگشتم ولی اون همه زندگیشو بهم داد . همه توجه با تمام قلبشو . ولی من مثل یه زن خود خواه فقط نقش بازی کردم اون قدر قشنگ و استادانه این کارو کردم که حتی خودمم باورم شده که عاشق شدم . ولی من فقط احساساتمو به اعماق سیاه وجودم فرستادم طوری که از چشمم دور باشه تا بهش مشغول نشم .
با فشار دست نیما با گنگی نگاهش کردم. چقدر شبیه اونه موهای قهوه ای تیره . چال لپ با چشمایی که موقع خندیدن ریز میشن ...
هجوم خاطرات باعث شده بود طی چند دقیقه گذشته بارها به زمین بخورم ! حتی بیش تر از سامیار که تاتی تاتی راه میرفت و با اصرار دسته کیف توی دستاش بود که به همه نشون بده من دیگه بزرگ شدم
نیما با نگرانی نگاهم میکرد درست مثل زیر فشاربود
ولی من با یه قیافه بی خیال دستشوگرفتم و به یه جمله اکتفا کردم .
_ نگران نباش . من جایی نمیرم ...
خوشحال از این که فکرشو خوندم خندید و به سمت سامیار که جثه کوچیکش زیر کیف دستی پنهان شده بود ، رفت .
بر عکس سامیار، زانیار خیلی اروم و با وقار رفتار میکنه هنوز چهار سالش کامل نشده ولی هرگز بهونه گیری نمیکنه . به سختی یادم میاد شیطنتی کرده باشه . الانم با ماشین اسباب بازی کوچیکش بدون توجه به دنیا و آدماش یه گوشه مشغول بازیه . میرم کنارش میشنم ، دستاشو باز میکنه و میاد تو بغلم تا نیما و سامیارم بشینن .
تحویل گرفتن چمدون ها چند ساعت طول میکشه ولی تنها چیزی که من احساس میکنم خنده های سامیار و زانیاره با فشاردست نیما روی شونه ام که با زبون بی زبونی داره میگه من هستم !
حالا چمدون به دست و آماده ی آماده ایم !
به سمت در خروجی میریم به سمت تهران ، خانواده ام دوستام ، خونه قدیمیم ... و شایدم اون .
کف دستام عرق کرده دست نیمارو پس میزنم و به کندی نفس میکشم . بغض توی گلوم وضعمو بدتر از قبل میکنه هر لحظه امکان داره از هوش برم !
از دور چهره آشنای مامانمو میبینم و کمی آروم میگیرم هنوز چند قدم نزدیک نشدم که زیر بار خاطرات از هوش میرم .
با صدای شلوغی بهوش میام کسی تو اتاق نیست بجز زانیار که روی تخت قدیمی آوش خوابیده .
اتاق قدیمیم خیلی از افکار بد و کنار میزنه دورش میچرخم کتابای خاک گرفترو نگاه میکنم به هیچ وجه تو حال خودم نیستم کاش هیچ وقت نمیومدم ولی مادرم حق داشت نوه هاشو بالاخره ببینه الان چند ساله که دست دست می کنم . به هر دری زدم که رازی بشن اونا بیان کانادا پیش من ولی مادرم بیماری قلبی بابا رو بهانه کرد و منم بالاجبار این جا اومدم .
در اتاق باز میشه و نیما میاد تو با یه خنده بزرگ داد میزنه : آوش بیا که آرام بیدار شد .
تقریبا به سمت در میدوم و خودمو تو بغل آوش حس میکنم . با لذت نگاهش میکنم و تغییراتی که تو این چند سال فقط با عکس و فیلم شاهدشون بودمو خوب ورانداز میکنم .
بعد از آوش نوبت مامان و بابا ست . و بعد خاله ها و عمو شاهین و بچه هاشون ... ولی من منتظر یکی دیگم ته دلم خیلی دلخورم که هنوزم بازی هفده سالگیمون ادامه داره ولی من با دو تا بچه به چه حقی دارم به همچین چیزیی فکر میکنم ؟
¬_ خوب خوب مادر زن بیا دامادتو یه بغل بکن بعداز یه عمری به عشق شما اومدیما !
مامان شیرین نیما رو تو بغل میگیره و در بین گریه هاش میگه : دلم براتون تنگ شده بود .
ولی من فقط بر میگردم و با نفرت نگاهش میکنم . نیما بچه هام من هممون توی این یازده سال تاوان تصمیمای گذشته خانوادمو میدیم و حالا اون فقط میگه دلش برامون تنگ شده بوده !
هنوزم نمی دونم تقصیر کیه هنوزم هیچی نمی دونم دیگه داره سی سالم میشه و من برای نصف سوالای ذهنم جواب ندارم !
با این حال نقش بازی کردن رو خوب یاد گرفتم خودمو به راحتی میون شلوغی جمع رها میکنم .
YOU ARE READING
بیتاب
Romanceبیتابی یک دختر از هفده سالگیش تا زمانی که مادر میشه ولی هم چنان به یاد عشق دوران بچگیشه .... !!!!!!!!!!!!!!