•|19|•

1.1K 170 4
                                    

لیام،جاش،اشتون و نایل توی ماشین لیام بودن و داشتن سمت برادفورد میرفتن.
ساعت یکم از چهار گذشته بود و آهنگ "sweet home" توی ماشین لیام پخش میشد و هرچهارتاشون میخوندن،جاش و اشتون وانمود میکردن که دارن درام میزنن و نایل هم وانمود میکرد گیتار میزنه و همه ی حرکاتشون کاملا مثله احمقا بود!

اونا قرار بود برن کلاب و خوش بگذرونن ولی چیزی که لیامو خوشحال میکرد این بود که قراره زین رو ببینه.
Bigboypayne: ما توی راهیم:)

Bigboypayne:*ویدیو*

Badboiizayn: ببینم مثه اینکه هیجان دارین آره؟

Bigboypayne: یکم:)

نایل از صندلی کنار زد روی شونه ی لیام و گفت:"هیجان زده ای رفیق؟"
لیام لبخند زد و به رو به روش نگاه کرد:"فاک آره،دلم براش تنگ شده"
جاش با خوشحالی گفت"منم خیلی دلم براش تنگ شده،اون عالیهههه،با اون تتوهاش،لباساش.،لحجش،شماها عاشقش میشین!!"
لیام لبخند زد و گفت:"فقط خواهش میکنم ایندفه آبرومو نبرین!!!"
جاش و نایل خندیدن و نایل پرسید:"واییی،خداااا،یعنی جاش بهش گف راجبه بلوجاب که ما میدو..."
لیام با اخم ساختگی پرید وسط حرف نایل وگفت:"هی اون هنوز یادش نرفته!!"

***

زین روی تخت پیش بهترین دوستش لویی نشست.زین به لویی گفته بود که قراره لیام و‌دوستاش شب رو پیش اون بمونن و لویی پیش زین اومده بود تا بهش اخطار بده که کارش خیلی بد و خطرناکه که چهارتا آدم غریبه رو توی خونش راه بده.

زین اسنپ چت رو ریفرش کرد تا ببینه لیام پیام داده یا نه و جواب لویی رو داد:"در واقع دوتا از اونا غریبن"
واقعا الان دلش میخواست لویی بره و‌ لیام بیاد.اون نمیدونست چه بلایی داره سرش میاد که اینجوری شده.
"زین منظورم اون نیست!!واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!منظورم اینه که ممکنه اونا آدمای بدی باشن!!"

زین چشماشو چرخوند:"نه لویی،من اونارو میشناسم،مخصوصا لیام و‌ جاش رو،اونا آدمای بدی نیستن!!"
"باشه،ولی بعد از ظهر بهت زنگ میزنم تا مطمعن شم خوبی،اگه جواب ندادی میام تا چک کنم اوضاع مرتبه یا نه...من فقط نگرانتم..."

زین آه کشید:"میدونم،تو هم مثه صفا،نگرانمی،ولی قول میدم اونا آدمای بدی نیستن!"
"باشه باور میکنم،ولی زنگ میزنم"
زین خواست جواب لویی رو بده ولی تلفنش زنگ کوچیکی خورد و اون تقریبا با سرعت نور اسنپ چت رو باز کرد و پیامشو چک کرد.

Bigboypayne: فقط یه ساعت مونده

Badboiizayn:چرا اینقد زود حرکت کردین؟

Badboiizayn:پس حدود ساعت شیش میرسین

Badboiizayn:اگه دنبال حال حسابی اومدین باید 8تا 9 میومدین کلاب نه الان

Bigboypayne:میدونم ولی خب...یه جورایی من مجبورشون کردم چون...امم...

Bigboypayne:میخواستم زودتر ببینمت...

Badboiizayn:aww,لیام

Badboiizayn:ولی خب تو شبم میمونی آره؟...

Badboiizayn:زود که اژ اینجا نمیری پس بازم میخواستی زودتر ببینیم؟

Bigboypayne:آره...بیشتر میمونم

Bigboypayne:میخواستم بیشتر باهات باشم...

Badboiizayn:من که مشکلی ندارم:)



~•~

سلااامم
خب،آقااااااا،برین داستان جدیدمو بخونین پلیز❤

SnapchatWhere stories live. Discover now