لیام،جاش،اشتون و نایل توی ماشین لیام بودن و داشتن سمت برادفورد میرفتن.
ساعت یکم از چهار گذشته بود و آهنگ "sweet home" توی ماشین لیام پخش میشد و هرچهارتاشون میخوندن،جاش و اشتون وانمود میکردن که دارن درام میزنن و نایل هم وانمود میکرد گیتار میزنه و همه ی حرکاتشون کاملا مثله احمقا بود!اونا قرار بود برن کلاب و خوش بگذرونن ولی چیزی که لیامو خوشحال میکرد این بود که قراره زین رو ببینه.
Bigboypayne: ما توی راهیم:)Bigboypayne:*ویدیو*
Badboiizayn: ببینم مثه اینکه هیجان دارین آره؟
Bigboypayne: یکم:)
نایل از صندلی کنار زد روی شونه ی لیام و گفت:"هیجان زده ای رفیق؟"
لیام لبخند زد و به رو به روش نگاه کرد:"فاک آره،دلم براش تنگ شده"
جاش با خوشحالی گفت"منم خیلی دلم براش تنگ شده،اون عالیهههه،با اون تتوهاش،لباساش.،لحجش،شماها عاشقش میشین!!"
لیام لبخند زد و گفت:"فقط خواهش میکنم ایندفه آبرومو نبرین!!!"
جاش و نایل خندیدن و نایل پرسید:"واییی،خداااا،یعنی جاش بهش گف راجبه بلوجاب که ما میدو..."
لیام با اخم ساختگی پرید وسط حرف نایل وگفت:"هی اون هنوز یادش نرفته!!"***
زین روی تخت پیش بهترین دوستش لویی نشست.زین به لویی گفته بود که قراره لیام ودوستاش شب رو پیش اون بمونن و لویی پیش زین اومده بود تا بهش اخطار بده که کارش خیلی بد و خطرناکه که چهارتا آدم غریبه رو توی خونش راه بده.
زین اسنپ چت رو ریفرش کرد تا ببینه لیام پیام داده یا نه و جواب لویی رو داد:"در واقع دوتا از اونا غریبن"
واقعا الان دلش میخواست لویی بره و لیام بیاد.اون نمیدونست چه بلایی داره سرش میاد که اینجوری شده.
"زین منظورم اون نیست!!واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!منظورم اینه که ممکنه اونا آدمای بدی باشن!!"زین چشماشو چرخوند:"نه لویی،من اونارو میشناسم،مخصوصا لیام و جاش رو،اونا آدمای بدی نیستن!!"
"باشه،ولی بعد از ظهر بهت زنگ میزنم تا مطمعن شم خوبی،اگه جواب ندادی میام تا چک کنم اوضاع مرتبه یا نه...من فقط نگرانتم..."زین آه کشید:"میدونم،تو هم مثه صفا،نگرانمی،ولی قول میدم اونا آدمای بدی نیستن!"
"باشه باور میکنم،ولی زنگ میزنم"
زین خواست جواب لویی رو بده ولی تلفنش زنگ کوچیکی خورد و اون تقریبا با سرعت نور اسنپ چت رو باز کرد و پیامشو چک کرد.Bigboypayne: فقط یه ساعت مونده
Badboiizayn:چرا اینقد زود حرکت کردین؟
Badboiizayn:پس حدود ساعت شیش میرسین
Badboiizayn:اگه دنبال حال حسابی اومدین باید 8تا 9 میومدین کلاب نه الان
Bigboypayne:میدونم ولی خب...یه جورایی من مجبورشون کردم چون...امم...
Bigboypayne:میخواستم زودتر ببینمت...
Badboiizayn:aww,لیام
Badboiizayn:ولی خب تو شبم میمونی آره؟...
Badboiizayn:زود که اژ اینجا نمیری پس بازم میخواستی زودتر ببینیم؟
Bigboypayne:آره...بیشتر میمونم
Bigboypayne:میخواستم بیشتر باهات باشم...
Badboiizayn:من که مشکلی ندارم:)
~•~
سلااامم
خب،آقااااااا،برین داستان جدیدمو بخونین پلیز❤
YOU ARE READING
Snapchat
Fanfiction"هی میخوای بیای و بهم بلوجاب بدی؟" "اه!نه رفیق!اصلا تو کی هستی؟؟" *Persian translation*