چشمام رو باز کردم و به دیوار سفید رو به رو دوختم . منظره مزخرف همیشگی !
نه تو نباید اینطوری بگی صبح خوبیه ..مطمئنم ! نوری که تو اتاقه واقعا زیاده تمام تلاشمو به کار بردم تا از روی تخت بلند شم
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و نفس گرفتم ...
..یوهو این هوا معرکست ....عاشق هوای بهارم
سریعا به تختم برگشتم و سعی کردم به خودم استراحت بدم هر چند مسیر واقعا کوتاهی بود ! اگر یه ادم پر جنب و جوشی نبودم بهتر این مساله رو تحمل میکردم !
زنگ کنار تختم رو فشار دادم و منتظر شدم و با دیدن خانوم سالوِتی لبخند زدم و سعی کردم پر انرزی ترین سلاممو تحویلش بدم ..
تختمو به سمت بالا کشید و بغلم کرد و حالمو پرسید.مرخصی یه هفته ایش حسابی بهم فشار اورده بود ..
کاراشو با نهایت دقت و وسواس انجام میداد مثل همیشه ...بعد از تموم شدن کارش یه لبخند زدم و گفتم :اجازه هست برم قدم بزنم قربان؟
خندید و گفت : برو وروجک
. بالاخره وارد محوطه شدم و سعی کردم چشمو به اسمون روشن صبح عادت بدم و قدم بزنم ...البته که اسمش قدم زدن نبود من با کم ترین سرعت ممکن میتونستم حرکت کنم ..
قبل از اینکه نقش زمین شم و اون اتفاق قبلی بیفته نشستم .
اوه....
دختر اون ماریاست تند تند و با شدت دست تکون دادم تا منو ببینه و به این طرف بیاد چون اگر من بخوام با این سرعت حلزونی بهش برسم شب شده و باید برم تو تخت .
خدا رو شکر داره به سمتم میاد ... یه لبخند بزرگ رو لباشه ...
سفت بغلش کردم واقعا مثه مسکن میمونه و من نمیتونم دوریشو تحمل کنم ....کنارم نشست ..تفاوت قدیمون حتی در حالت نشسته هم مشخص بود
:سعی کردم دهنمو باز کردم و یه حرفی بزنم
اممم ...پسفردا مرخص میشی نه ؟
پوف عصبی کشیدم و بهش نگاه کردم
سرشو پایین انداخت گفت
!نه ! فردا مرخص میشم
:جیغ زدم
فردا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:خندید و برگشت سمتم
انگار ناراحتی که من سالمم و باید از اینجا برم ؟
:ای ادم بد جنس ! با گیجی سعی کردم توضیح بدم
نه البته که نه فقط تعجب کردم اخه من فکر کردم تا پسفردا هستی !
دروغ گفتم ....من از تنهایی همیشه وحشت داشتم خوب ماریا هم تنها ادمیه که دوستمه در حال حاضر !
YOU ARE READING
Oblivion
Romanceوقتی فکر میکنی یه تصادف زندگیت رو تغییر داده ولی در حقیقت اون رو روشن و واضح میکنه .