زل زد به ستاره هایی که چشمک میزدن.
سرش رو که روی زمین بود یکم چرخوند و دوباره به آسمون نگاه کرد
ستاره ها چشمک نمیزدن، داشتن گریه میکردن که با ریختن هر اشک نورِشون قطع میشد و از دوباره وصل میشد
به ستارهی اون نگاه کرد_هنوز داری به اون فکر میکنی؟
صدای نه چندان مشتاق اون رو از فکراش بیرون کشید
+مگه چند نفر مثله اون میشن؟ وقتی آدم یه نفرو داره چرا باید به چیزای مزخرف فکر کنه؟!
پاهاشو توی شکمش جمع کرد و دوباره به آسمون خیره شد.
ستارهها هنوز داشتن از درد گریه میکردن و ابرها از درد به خود میپیچیدن.
چون ماه نبود!
ماه هم میتونه اون باشه
همه چیز میتونه یه نفر باشه که بزاره و بره.+وقتی میبینیش یه آدمِ معمولیه ولی در عین حال با اون سادگیش نزدیکت میشه و همسفرت میشه و اونقدر شیرینه که خاطراتی رو برات به وجود میاره که در هیچ لحظه و هیچ جای هستی بدون اون قابل تکرار نیست، اون فقط برای این کارا به وجود اومده.
ولی اونقدر زمان سریع میگذره که تو نمیتونی تصور کنی.
اما یهو میبینی همین همسفرت یه دفعه میزنه به سرش رو در ماشین که تو نگه داری و اون پیاده بشه و بره و تو رو با یه عالمه درد و خاطره ی نا تمام تنها بزاره...آبِ دهنشو به زور قورت داد که بغضی که سالها به طوفان تبدیل شده نشکنه.
چشماش رو محکم روی فشرد و به کسی که عامل این همه بدبختیه فکر کرد
دستش رو سمت جیب شلوارش برد و جعبهی سیگار رو در اورد، سیگار رو گذاشت بین لباش و به دور وُ بَرِش نگاهی انداخت تا بتونه کبریت یا فندکی پیدا کنه-هنوز سیگار رو ترک نکردی؟
+هر وقت این سیگار رو ترک کردم یعنی اون لعنتی هم میتونم ترک کنم مثه خودش که ترکم کرد
اون منو مثله سیگاری روی لبش گذاشت و تا تَه کشیدپشت دستش رو روی دماغش کشید.
+نمیدونم خوده انتظار چقدر تحمل داره که دوریه اون رو تحمل کنه؟ من به هر دری زدم پیداش نکردم
_یه روز که این سیگار لعنتی رو ترک کردی از پشت پنجرهی خونت به بیرون به خیابون خیس نگاه میکنی و لذت میبری.
اون رو میبینی که با یه دسته گل با همون پیرهن چارخونه همونی که دوست داشتیش پشت در ایستاده و زنگ میزنه و تو با همون پوزخند همیشِگیت میری و همون قهوهی تلخ رو میخوری بدون اینکه به صدای اون زنگ فکر کنیسرش رو گذاشت روی پاهاش و شروع کرد به تکون دادن خودش
+ما عاشق کسایی میشیم که از گذشتَشون خبر نداریم و باهاشون خاطره میسازیم و میریم در صورتی که گذشتَش رو با اون بودیم
و کسایی وارد زندگی میشَن که از گذشتهی ما خبر ندارن و میزارن و میرن در صورتی گذشتَشون رو با ما بودن_دیروز یه متن کوتاه از سابیر هاکا خوندم
" کاش بزرگ نمیشدم
و میفهمیدم پدرم به من دروغ گفت
که هر چیز را در خاک بکاری سبز خواهد شد
و این کار از لطف خداوند است
چرا کسی نمیفهمد؟
من سال های زیادی انتظار کشیدم
اما مادرم سبز نشد!+اون موهای مشکی دوست داشت موهامو رنگ کردم، اون موهای فِر دوست داشت فِرِشون کردم، عطر تلخ دوست داشت، همیشه عطر تلخ میزدم تا اون شب بغلم کرد و گفت
-لعنتی تو هیچوقت مثله اون نمیشی
#مبینا_نوشت
۹۵/۵/۲۱