"شهر جدید"

25 2 0
                                    

[به مارلین خوش اومدین]

به تابلوی سبزی که روبه روم بود زل زدم و نمیتونستم احساس خوشحالی نکنم. بالاخره رسیدم!منصفانه بگم.. انقد طولانی بود که حس کردم هیچ وقت به اخرش نمیرسم. وارد شهر شدم.. درختای خشکیده و خیابونای تقریبا خلوت.. هی اینجامال ارواح که نیس ؟ مگه نه؟

چند تا ماشین از کنار من رد شدن و مادر و دختریرو دیدم که کنار خیابون رد میشدن.. یه چیزی تو قیافشون بود.. انگار میگفتن "تو باید برگردی خونه!"

سی دو.سی و سه . سی و چهار . سی و پنج... ایناهاش . ساختمون شماره ی سی و شیش. ماشینو پارک کردم و کلید در خونرو باز کردم. خونه ی تمیز و خوشگلی بود.. البته.. بابای من هرکاری میکرد تا راه برگشتی برای من نزاره! پوزخند زدم و برگشتم تا وسایلمو بیارم

یه نگاه به خونه کردم. همه چی عالی بود. یه لبخند زدم و رفتم حموم .یه دوش گرفتم و حس کردم این منو واقعا تازه تر کرد. اب سرد. بهترین در همه جا. با فکر کردن به خل بازیام بلند بلند خندیدم.

همونطوری که با حولم موهامو خشک میکردم روی گوشیم عکس میرو من اومد  تلفونمو حواب دادم:
_سلام؟
_وای ناتا بلاخره رسیدی؟

_اووفف اره من باورم نمیشد !

_راه اونجا زیادی دوره..

_اهم.. اینجا یه جوریه.

_بیخیال .تو یکم حساس شدی. زودی بهش عادت میکنی.

_اره... همین طوره!
شاید اون راست میگفت. من تقزیبا با زور اومدم اینجا. اللته این بهتره که گفت من به زور اومدم اینجا

_زود زود میام پیشت..

_خدا کنه! البته اگه ادلر بزاره

_ناتالی!اون.پدرته!
پوزخند زدم. دروغ شیرینی بود.

_هووف همین الانشم دلم برات تنگ شده دختر.

_منم همین طور. مراقب فلیسیتی باش!

_باشه عزیزم. فعلا

تلفونو قطع کرد. روس تختم نشستم تا پیامامو چک کنم.

ددی: امیدوارم رسیده باشی دخترم.
هوووف از این متنفرم که سعی میکنه مهربون باشه.

زارا:هی ناتالی! بازم داری خاله میشی.

با دیدن پیام چشمام گرد شد. از پیامام اومدم بیرون و به سرعت شماره ی زارا رو گرفتم

_وات د فاک!؟ تو و میرا کارخونه ی بچه سازی راه انداختین!؟

صدای خنده ی بلندش از پشت گوشی اومد. من نمیدونم اینا میدونن *کاندم* چیه؟

_هی یه چیزی هست به نام کاندم. لطفا به میرا هم بگو اینارو به شوهراتون معرفی کنین!
_هی ناتالی!

میتونستم حس کنم گونه هاش سرخ شده. خب این طبیعیه. حلضرم قسم بخورم بین اون همه افراد خانواده ی "دنیش" من از همشون پرو تر و بی ادب ترم .

_بیخیال. مهم اینه که من بازم خاله شدم. فک کننن وقتی بر ردم دو تا کپل مپلی کوچولوی خوردنی میان استقبالم . وای خیلی واست خوشحالم کوچولوی من!

_من دو سال ازت بزرگ ترم ناتا

_اوه جدی؟

_سفرت طولانی بوده باد به مغزت نخورده-_-

_امم شاید....

تا حدود نیم ساعت بعدش با زارا حرف زدم. اون بهترین خواهر دنیاس. فقط اون و میرا میتونن منو درک کنن. به ساعت نگاه کردم. اینجاها.باید یه ساندویچ فروشی باشه مگه نه؟ رفتم پایین و دنبال یه شماره برای رستوران میگشتم.یه کارت اونجا بود. برش داشتم و به یه ساندویچی زنگ زدم. این خیلی خوب بود که اون نزدیک اینجا بود. جلوی تلوزیون غذامو خوردم و سریال "Arrow" رو میدیدم و هر ده دیقه یه دفعه به اون مرتیکه فحش میدادم. من حتی اسم بچه ی خواهرمو هم ازروی شخصیت این فیلم انتخاب کردم. میتونم بگم من با این فیلم زندگی میکنم. بعد از تموم شدنش اهنگ گذاشتم . با اهنگ خوندم و بااسکایپ با میرا و زارا حرف زدم. ساعت یازده شب بود که دیگه حس کردم برای بیدار موندن نیاز به دوتا چوب کبریت نیاز دارم که بزارم لای چشمام. پس همونجا روی مبل خوابیدم.

*********
خب گایز این فن فیک تخیلی و خون اشامی و ترسناکه. البته نه اولاش. شاید به نظرتون مسخره بیاد ولی قول میدم خوشتون میاد.

Romina_malik

"endless Love"Where stories live. Discover now