chapter 1

53 4 10
                                    


_آماندا. دکتر هوران می خوان شما رو ببینن

این ویلیام بود که با صدای بمش من رو مورده خطاب قرار داد.

از اینکه بخوام دکتر هوران رو ببینم خیلی می ترسم. اون یه جورایی راییس من حساب میشه و بدتر اینه که اون عاشق من شده.

شاید فکر کنید خیلی جالب باشه که راییست عاشقت باشه ولی راستش اصلا خوب نیست. همیشه تو یه دو راهی گیر افتادی که پایان هر دو یکیه.

1. اگر باهاش دوست بشی و بعد از یه مدت ببینی که عاشقش نیستی و دیگه نخوای باهاش باشی به احتمال نود و نه درصد اخراج میشی.
2. اگر بهش بگی عاشقش نیستی و نمی خوای باهاش باشی صد در صد اخراج میشی

پس در هر حال من تو شرایط قشنگی نیستم. نمی خوام ببینمش ولی باید ببینم.

آروم در زدم و وقتی صداش که گفت بفرمایید رو شنیدم در رو باز کردم و اون صدا جیر جیر وحشتناکی داد.

وارد شدم.

آ: کاری داشتید آقای دکتر.

ن:آره می خواستم بگم فردا کار هامون  یکم سنگین تره و قراره چند تا بیمار رو انتقال بدن اینجا پس لطفا آمادگی داشته باش چند ساعت بیشتر بمونی و اگر خواستی می تونی بعدش من رو واسه یه شام تو یه رستوران کوچیک همراهی کنی.

آ: باشه

عقب عقب رفتم و بعد رو پاشنه پام چرخیدم و از دفترش خارج شدم.

واقعا عالیه. آخه من چه گناهی کردم که باید تو این شرایط باشم. من نمی خوام باهاش برای شام برم بیرون چون اصولا یه رستوران کوچیک واسه ی اون برابر با یه رستوران بزرگ و مجلل برای منه.

خدایا خودت کمکم کن.

....
از بیمارستان خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم. موتور آبی و سفیدم کنار یه موتور قرمز برق می زد. از اون جایی که تنها کسی که اینجا به جز من موتور داره لوییه و اون عاشق رنگ قرمزه شرط می بندم این موتور ماله اونه و موضوع اینجاست که یه چیزی حدود 10 تا موتور داره و هر روز از یکی استفاده می کنه.

کلاه کاسکت موتور رو رویه سرم گذاشتم و سوار شدم. موتور رو روشن کردم و با صدایه خیلی بدی روشن شد. البته که این یه موتور عتیقس و در عجبم چرا میراث فرهنگی تا حالا بهش گیر نداده.

بعد از چند ثانیه سر و صدا شروع به حرکت کرد و من از پارکینگ خارج شدم و به سمت خونه رفتم.

یه خونه کوچولو ولی پر از صمیمیت.

من، برادرم، خواهر دوقلوم و پدرم. مامان ندارم چون وقتی که حدود 8 یا 9 سال داشتم اون ما رو ترک کرد چون یه مرد پولدار بهش پیشنهاد داد که باهاش زندگی کنه. اون حتی از بابام طلاق هم نگرفت. بابایه من فقیر نبود و نیست ولی خب وضع اون مرد از بابایه من خیلی بهتره.

من حتی نمی دونم اون کجاست. اون فقط رفت. به این فکر نکرد که 3 تا بچه کوچیک داره و این باعث تعجبم بود چون تا جایی که یادم میاد اون خیلی ما رو دوست داشت و واسمون هر کاری می کرد.

اون وقتی که رفت هیچ حرفی نزده بود. فقط با یه نامه کوچیک همه چیز رو توضیح داده بود. نامه ای که واسه ما یعنی من و خواهر و برادرم نوشت چیزه خاصی نبود ولی اون قضایا رو تو نامه ای واسه بابامون نوشت توضیح داد و اون هم وقتی که 17 سال داشتم تونستم بفهمم.

وقتی رسیدم موتورم رو تو حیاط گذاشتم و کلاه رو از رو سرم برداشتم.
کلیدم رو از تو جیبم در آوردم و باهاش در رو باز کردم.

وقتی که وارد شدم می تونستم صدا تلویزیون رو بشنوم.

کتونی های سبزمو در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم.

وقتی کامل وارد خونه شدم دیدم بابا جلوی تلویزیون خوابیده. البته که اون خوابیده الان 11 شبه.

اتاق ها طبقه بالا بودن پس من به سمت اتاق خودم و آنیکا هجوم بروم و با کمال تعجب دیدم اون تو اتاق نیست.
لباس هامو عوض کردم و بعد یه دوش 5 دقیقه ای رفتم طبقه پایین تا غذا بخورم.

دیدم آستین و آنیکا تو آشپزخونه نشستن و دارن ساندویچ می خورن و برای منم گذاشتن.

بهشون سلام کردم و اونا هم جواب منو دادن.

شروع به خوردن ساندویچم کردم.

آستین: امروز چطور بود؟؟
آماندا: افتضاح بود. نایل منو فردا برای ام دعوت کرده و من نمی دونم چی کار باید کنم. می دونی که از خوشم نمیاد.

آستین: می تونی نری.

آنیکا: مگه میشه آدم نخواد با نایل هوران که واسه خودش دکتر سرشناسی هست نره بیرون.

همون لحظه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و یه لبخند رو لبم ظاهر شد

آماندا: من یه فکری دارم

stay with me (L.T)Where stories live. Discover now