ثبت نام

5.1K 525 124
                                    


Music:Hallelujah-Rufus wainwright


______________________________________

پسر به اهنگ کلاسیک کسل کننده گوش داد.نه اینکه دلش بخواد اون فقط مجبور بود.به عبور سریع ماشین ها یا درخت ها نگاه میکرد.پشتشو به پشتی تکیه داد و پنجره رو یکم پایین کشید تا هوای تازه به سرش بخوره و حالشو جا بیاره اما با صدای پدرش که میگفت "کی بهت اجازه داد پنجره رو پایین بدی؟! " اونو دوباره بالا به حالت بسته دراورد.

قطره اشکی که به خاطر هجوم خاطرات همیشه تلخش به وجود اومد رو با پلک زدن از بین برد.

ماشین بالاخره رسید و اونا پیاده شدن.تمام طول حیاط سرش پایین بود تا مبادا دعوا بشه.صدای خنده ی پسرای دیگه رو میشنید وقتی توپو بهم پاس میدن یا از روی طناب میپرن.خب اون فکر میکرد دبیرستان باید همین جوری باشه اما خب اون حق خوشحالی نداره!

اون تمام مدت ثبت نام و کارای انتقالی و پر کردن فرم ها ساکت روی صندلی نشسته بود و گاهی پلک میزد تا اشکاش از بین برن.

در اخر پدرش با یه پس گردنی بهش فهموند که بلند شه.اون در همون سکوتش بلند شد و دنبالش بیرون رفت.اون زن که انگار ناظمی معاونی چیزی بود بهشون توضیح میداد که این بهترین مدرسه ی شبانه روزی ی کل ایالته!

اون سرشو تکون داد و به پسری که کنار دیوار تکیه داده بود نگاهی انداخت اما با چشم غره ای که ازش دریافت کرد سرشو دوباره پایین انداخت.ازون جایی که اون به جزئیات دقت میکنه لکه ی قهوه ای کوچیکی رو رو گردن اون پسر تشخیص داد.چشمای قهوه ای و موهای روشنش که فر بودن. همون طور که قدم برمیداشت به کفش های تقریبا کهنه ش نگاه کرد.موزائیک ها کرمی رنگ بودن.این چیزیه که "اون" همیشه بهش دقت میکنه هرجاییکه میره.خب درواقع چون اون همیشه سرش پایینه.

با سُقُلمه ی پدرش سرشو بالا اورد و به اون زنه لبخند کمرنگی زد طوریکه اسمشو نمیشد لبخند گذاشت اما اون زن قبولش کرد و گفت:خب زین...به دبیرستان ما خوش اومدی!بیا اتاق تو بهت نشون بدم.

زین سرشو تکون داد و اون خانوم پرسید:زبون نداری؟ البته که شوخی کرد ولی زین ناراحت شد اما مثل همیشه چیزی به روش نیاورد.

پدرش چشماشو چرخوند و به کنایه گفت:همون بهتر که دهنش بسته باشه تا اون صدای نحسشو کسی نشنوه!

مشخصا اون خانوم نشنید چون داشت جلوتر از زین راه میرفت تا در ساختمون خابگاهو باز کنه.این حرف صرفا برای خرد کردن شخصیت شکسته ی زین گفته شد.

اونا وارد سالنی شدن که در دوطرفش در های دولته ی سورمه ای وجود داشت.زین همیشه به جزئیات دقت میکرد.

زن دری که روش شماره ی 14 نصب شده بود رو باز کرد و زین تونست 6 تا تخت دوطبقه رو ببینه که با نظم دیوانه کننده ای چیده شده بودن.

اون زن که کارت اسمش میگفت اسمش "م.جونز" ـه به زین لبخند زد: همه ی تخت ها جز اون تخت پر هستن.اون مال توست زین!

زین سرشو تکون داد و جلو رفت تا اتاقو بهتر ببینه.جاییه که قرار بود برای دوسال توش زندگی کنه.هر روزو هرشب.عالی نیست؟

خب زین یه جورایی خوشحال بود که قرار نیست با پدرش تو یه خونه زندگی کنه اما این دردناکه که پدرت چون ازت متنفره و نمیتونه تحملت کنه تورو از خونه خودت بیرون کنه!خب حتما اگه مامانش بود اون مجبور نبود انقد سختی بکشه ولی خب دنیا خلاف میل زین میچرخه.

زین به میله های سرد تخت دست زد و صدای داد پدرش اونو لرزوند:تن لشتو بیار اینجا و این چمدونای لعنتی تو بردار!نکنه انتظار داری من برشون دارم؟

زین بغض شو قورت داد و جلو رفت و چمدون هاشو برداشت و قبل ازینکه بفهمه کشیده ای نصیبش شد که باعث شد رو زمین پرت شه وبعد شنید:امیدوارم همینجا بمیری!

زین حتی سرشو هم بلند نکرد.فقط منتظر شد تا صدای پاها دور شن.خدارو شکر کرد که اون خانوم این صحنه رو ندید.البته این چیزی نبود که کسی ندیده باشه.اون به کتک خوردن و تحقیر شدن جلوی بقیه عادت کرده بود.

چمدوناشو کنار تختش گذاشت و سرشو رو تشک سفت گذاشت و گذاشت بغضش به اشک های گرم و سوزناکی تبدیل بشن که رو تختی ابی پررنگشو خیس میکنن...زین پشت درهای بسته اروم هق هق کرد تا کسی صداشو نشنوه....

_______________________________

کتاب جدید! J

اگه گفتید کدوم برومنسهههه!؟

یوهاهاهااا

Miserable [ziam] {• completed •}✔Where stories live. Discover now