گرمای افتاب ، آخرین روزهای تابستانی خود را سپری می کرد . کمی دورتر از شلوغی های لندن ، در تپه های سرسبز دهکده سوان ، درخت هایی با برگ های سرخ متولد می شدند و با بازی گرفتن امواج طلایی خورشید به قلب دریاچه سوان بوسه می زدند ، بوسه هایی که همراه با، باد صورت دریاچه را نوازش می کرد و تصویر اشراف زادگان منطقه سوان لیک را که برای صرف عصرانه دور هم جمع شده بودند بر هم می شکست.
لباس های روشن کتان ، صندلی های تاشو براق ، زیر اندازهای ابریشمی همه در عین سادگی برای یک دور همی اشرافی مناسب بود. زنان زیر سایه درختهای بلوط از آرزوهایی که برای جوانانشان داشتند می گفتند و جوان تر هم کمی دور تر از اهداف آینده شان ؛ دختران جوان تکیه زده به تنه درختان اطراف دریاچه با شوقی پنهان و پیدا ، به مردان جوانی نگاه می کردند که با مهارت و ظرافتِ در خور یک نجیب زاده با هم مبارزه می کردن و خوشحال از اینکه صدای برخورد شمشیر ها ، صدای تحسین های آنها را به گوششان نمی رساند.
تصویر این دور همی مانند تابلوئی بر دریاچه نقش بسته بود ، در گوشه ای از تابلو زیبا جایی که شاخه های درختان بلوط و راش با هم در آمیخته بودند، دختر جوانی حاشیه نیلی پیراهنش را به آبی دریا سپرده بود ، به تنه پوشیده از خزه درختی تکیه داده و بدون اینکه پلک بزند و یا صدایی بشنود در دنیای کلمات گم شده بود و هیچ صدایی او را از دنیای افسانه ها دور نمیکرد مگر چیزی فرای افسانه های خیالی .
دریاچه زیبای سوان لیک هنگام غروب به رنگ نقره ای در می آمد و ماه را در آغوش می کشید ، زیبایی که اگر هزاران سال هم در آن منطقه زندگی کرده باشید باز هم شما را در سکوت غروب فرو خواهد برد ؛ اما این سکوت مثل همیشه پایدار نماند ، صدای سم های اسبی که دیوانه وار به سنگ فرش جاده جنوبی برخورد می کرد ، چشم هایی را که محو تماشای غروب بودند را به سمت خود کشاند ، بعد از چند لحظه کوتاه ، سواری سفید پوش مثل ماه از دل جنگل سیاه بیرون آمد و سمفونی سکوت منطقه سوان لیک را برهم زد .
سوار سفید پوش با سرعت از مقابل چشمان متحیر همه عبور کرد و تنها دو نفر متوجه شدند که برای چند ثانیه نگاهش روی آخرین نفر و دور ترین آدم کنار دریاچه متوقف شد – نگاهی فراتر از افسانه ها – و بعد از عبورش صدای دروازه های آهنی عمارتی که سالها بسته بود به گوش رسید ، صدایی که برای بعضی ها دلخراش و یاد اور خاطرات تلخ بود برای برخی راز آلود و تنها برای یک نفر دلنشین .
YOU ARE READING
Swan Lake
Romanceگاهی وقتها باید از خیلی چیزها گذشت حتی از هویتت جنگ همیشه ویرانگر بوده گاهی شهری را گاهی کشوری وگاهی انسانی را ویران میکند ... من با خودم جنگیدم جنگی که تنها یک کشته بر جای گذاشت . در این داستان هیچ چیز شبیه چیزی که میبینید نیست .